#آنیوتا_پارت_179

- ها ااا ولادیمیر اونوفریویچ عزیز . مشخص است که تا به حال به عرض های بالا نرفته اید .جارو بهترین سوغاتی است که به آنجا برده می شود . کتاب جدید و جارو . آنجا نه جنگل و نه درخت و نه بوته هست . خودتان خواهید دید . چه چیزی ممکن است برای یک ساکن نواحی قطبی بهتر از حمام بخار و استفاده از جاروی غان یا بلوط باشد .

حالا عزیزم شما بگویید چرا با این تجهیزات ناقص عازم نواحی شمالی شده اید ؟ قطب سوچی و گاگری نیست .



- اتفاقا من قصد داشتم به گاگری بروم . ولی سرنوشت حکم کرد که خط سیرم را عوض کنم .



- مگر چه اتفاقی افتاد ؟



با اینکه این مرد با هیکل درشتش تقریبا دو تا صندلی را اشغال کرده بود و صدای بالا و پرطنینی داشت ؛ ولی در وجود این ناشناس چیزی وجود داشت که آدم بی اختیار نسبت به او احساس اعتماد می کرد . و مچنتی که شخص خیلی جدی و توداری بود و از اشخاصی که بلافاصله بعد از سوال " حالتان چطوره ؟ " مشغول تعریف کردن دقیق زندگی شخصیشان می شدند بی زار بود ، ناگهان خودش داستان انیوتا و موضوع عشق ناموفق خود و علت تفییر ناگهانی خط سیر مسافرت خود را برای هم صحبتش بازگو کرد .



اشنای جدید مچنتی صفات انسانی با ارزش و نادری داشت و شنونده ی خوبی هم بود . گوش می داد ، سوال نمی کرد ، توی حرف طرف نمی دوید ، گوینده را وادار به تعجیل نمی کرد و گفته های هم صحبت خودش را با نداهای تایید آمیز همراه نمی ساخت . فقط سر گرد و درشتش را تکان می داد .



زمانی که مچنتی داستان مفصل خودش را تمام کرد و ساکت شد با صدای گوشنوازی گفت :

- بله ، ولادیمیر اونوفری یویچ ، می بینم که هواسنجتان طوفان را نشان می دهد .

بعد کمی فکر کرد و گفت :

- وضع دشواری دارید .



- بله ، با کله ی داغ پرواز کردم و حالا نمی دانم با این لباس چه جوری میان آن یخ ها سر کنم .




romangram.com | @romangram_com