#آنیوتا_پارت_163
مچنتی فوری از این دختر بیزار شد و گفت :
- پس مرا با پروفسور تلفنی ارتباط دهید .
- نمی توانم . این تلفن داخلیه . از این تلفن فقط کارمندها می توانند استفاده کنند .
- پس خودتان تلفن کنید . بگویید ولادیمیر مچنتی پیششان آمده . فهرمان اتحاد شوروی . وقتی من اینجا بستری بودم او پزشک معالجم بود .
- با اینکه قهرمان هستید ، مقررات مقرراته . همه باید مقررات را رعایت کنند .
مچنتی طاقت نیاورد و بدون اینکه بارانی اش را در بیاورد و روپوش سفید بپوشد ، همان طوریکه بود ، با کلاه و بارانی دختر آهارزده را کنار زد و وارد کلینیک شد . دختر دنبالش می دوید و درحالیکه روپوش آهارزده اش خش و خش صدا می کرد بانگ می زد :
- اینکار شما معنی ندارد ... شما دارید مقررات ما را نقض می کنید ... من حالا نگهبان را صدا می کنم ... به کلانتری تلفن می کنم ! ...
مچنتی با سرسختی کریدور را طی کرد . او راه را نشناخت چون کلینیک از داخل به کلی تغییر کرده بود . همه چیز زیر نور چراغهای روز برق می زد و می درخشید و کف پوشهای پلاستیکی صدای قدمها را محو می کرد . همه چیز تغییر نقشه داده بود و اتاق ها به شیوه جدیدی قرار گرفته بودند . در این کلینیک نوسازی شده و آهارزده مچنتی هیچ چیز را نمی شناخت و می توان گفت غریزه اش به جای هوش و حواس او را به دری رساند که روی آن با پلاک آبی رنگ نوشته شده بود : " آکادمیسین و . آ . پرئوبراژنسکی ، سرپرست علمی " .
در هم تغییر کرده بود و ناشناس بود . ولی مچنتی آن را باز کرد و با تعجب ایستاد . پناهگاه در این کلینیک تغییر شکل یافته انگار به عنوان یک ناحیه حفاظت شده باقی مانده بود . اینجا هیچ چیز عوض نشده بود . میز تحریری که پایه های آن شبیه به پنجه های شیر بود و گلهایی که روی رف پنجره قرار داشت و بوفه شیشه ای که از پشت شیشه های آن لوازم و ابزار فلزی برق می زدند همچنان حفظ شده بود . بو هم همان بو بود ؛ بوی قهوه و توتون مرغوب . نقاشی های آبرنگ هم روی دیوارها دیده می شد . اما رنگشان برگشته بود ، زرد شده بودند .
صاحب اتاق سر میز کوچکی که رومیزی کوچکی روی آن انداخته بودند نشسته بود و ظاهرا مشغول صرف صبحانه بود .
romangram.com | @romangram_com