#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_89
_ارسلان مطمعنی داریم درست میریم؟
بی حوصله به عقب تکیه دادم و از پنجره به درخت های اطرافمان نگاه کردم .
استرس در صدای مهران مشخص بود ، ساعت نزدیک شش یا هفت صبح بود و ما در جنگل گم شده بودیم .
ارسلان نگاه نگرانی به اطراف انداخت.
_آره آره یکم دوره ، اطراف روستا هم جنگله.
خودم را کامل طرف پنجره کشیدم و به بیرون نگاه کردم ، ارسلان هربار در پاسخ این سوال تکراری همین جواب تکراری را می داد .
از دیدن درخت خسته شدم ، چندساعت است با وجود سرمای هوا در جنگل رانندگی میکنیم.
با دیدن یک مرد و زن که با سرعت مشغول دویدن بودند ، چشم هایم را ریز کردم واقعا عجیب بود این موقع صبح وسط جنگل چه کار می کردند؟
_عه نگاه مهران رسیدیم.
با صدای ارسلان ، به طرف چپم نگاه کردم که چند خانه را دیدم.
لبخندی ناخواسته روی لب هایم نقش بست ، بعد از آن همه گشتن در جنگل بالاخره روستا را پیدا کردیم.
وارد جاده ی خاکی ای که به وسط روستا میرفت شدیم ، آب با شدت از جوی کوچکی که در وسط جاده بود عبور میکرد و برخوردش با سنگ ها حس خوبی را بر فضا حاکم میکرد.
کمی جلوتر ، در کنار میدان کوچکی ماشین پلیسی ایستاده بود و چندنفر دور ماموران پلیس جمع شده بودند ، خدا کند کسی به ما گیر ندهد چون اصلا حوصله ی حرف زدن هم نداشتم.
سربازی از دور دستش را به معنی نزدیک تر شویم تکان داد که به نحس بودن افکارم لعنتی فرستادم.
ماشین را در کنار سرباز متوقف کردیم ، یکی از دو درجه داری که بین جمعیت بود به طرف ما حرکت کرد ، قیافه ی عصبی اش حسابی حس ترس را بهم می داد.
_سلام صبح بخیر ، چیزی شده جناب سروان ؟
مهران کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
_صبح بخیر ، بله دنبال دوتا فراری میگردیم یه زن و مرد.
خودم را کمی سمت شیشه کشیدم و نامحسوس به جفتشان خیره شدم .
_متاسفم اما ما کسی رو ندیدیم ، برای ملاقات یکی از فامیلامون اینجا اومدیم.
romangram.com | @romangram_com