#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_79
با زنگ موبایلم یکه ای خوردم که سرم به دیوار پشتم برخورد کرد.
دستم را روی سرم فشردم ، با چهره ی درهمی به موبایلم گشتم که در نزدیکی تخت روی زمین افتاده بود.
از روی زمین برداشتم اش و با خواندن نام نیما تماس را وصل کردم.
_الو
_چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ گفتم جنی آلی چیزی اومده کشتت مارو راحت کرده...اتفاقی افتاده ؟ بازم اومد؟ .
بی توجه به غرغرهای نیما به همان قسمت تاریک اتاق خیره شده بودم.
_مطمئنم که دیگه هیچوقت نمیاد ! ....
***
با صدای آلارم موبایل چشم هایم را باز کردم .
آلارم را خاموش کردم و از روی مبل بلند شدم ، دیشب تا دیروقت خوابم نمیبرد یعنی جرعت خوابیدن نداشتم.
پیراهن خونی ای که پایین مبل افتاده بود را برداشتم و به سمت آشپزخانه راه افتادم.
لباس را در ماشین لباسشویی انداختم و لیوانی از روی سینک برداشتم.
اگر تخت شکسته ی اتاق را نمیدیدم صددرصد امکان میدادم که توهم زدم.
شیر را باز کردم و لیوان را زیرش گرفتم.
هرچه فکر میکنم یادم نمی آید دوست یا موکلی در میان اجنه داشته باشم ، من حتی با انسان ها هم ارتباط درستی برقرار نمیکردم که بتوانم دوست جدیدی پیدا کنم!
پس او چه کسی بود که دیشب در اوج ناامیدی به دادم رسیده بود؟
با خیس شدن دستم شیر را بستم و کمی از آب داخل لیوان را خالی کردم.
به طرف پذیرایی راه افتادم ، نمیدانستم اوضاع خوب است یا بد؟
روی مبل نشستم و جرعه ای از لیوان نوشیدم.
خمیازه ی طولانی ای کشیدم ، هنوز خسته بودم و نیاز شدیدی به خواب داشتم .
romangram.com | @romangram_com