#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_78
با شنیدن صدای فریادی ، اکسیژن دوباره به ریه هایم سرازیر شد و با هر نفس عمیقی که میکشیدم ، هوشیاری ام نیز بیشتر میشد.
با صدای شکسته شدن تخت یکه ای خوردم و تازه متوجه اطرافم شدم.
شخص دیگری داخل اتاق بود ، هیکل و قامت اش هم اندازه ی مهران بود اما مهران نمیتوانست یک جن را روی تخت بکوباند.
با بلند شدن اش از روی تخت ، شخص جدید به طرفش رفت و با گرفتن گلویش ، از روی زمین بلندش کرد.
با تعجب به صحنه ی رو به رو نگاه میکردم.
با چندبار دست و پا زدنش از حرکت ایستاد.
آب دهانم را قورت دادم و خودم را عقب تر کشیدم ، یعنی این سایه ی تاریکی که نجاتم داد کیست؟
به لطف نور ماه که از پنجره وارد اتاق میشد تا حدی میتوانستم اتفاقات را ببیبنم.
سرش را به طرفم برگرداند ، بعد از مکثی به طرفم حرکت کرد.
چشم از حدقه در آمده ام روی جسم بی جان در دستش بود که بخاطر راه رفتنش تکان میخورد.
در فاصله ی نزدیکی ایستاد و در همان حالت بهم خیره شد.
هیچ چیز از چهره اش دیده نمیشد.
تنها چیزی که میتوانستم ببینم رنگ لباس بلندش بود که سیاهی اش اصلا حس خوبی بهم نمیداد.
_تو..کی هستی؟
بدون هیچ جوابی بهم خیره مانده بود ، ساکت و بدون تحرک! یعنی چه کسی میتوانست باشد؟
_بعدا همدیگه رو میبینیم.
چرخید و به طرف قسمت تاریک اتاق رفت.
صدای عادی ای داشت ، بدون هیچ خش و کاملا گیرا !
از روی زمین با کمک گرفتن از دیوار کنارم بلند شدم ، درد سینه ام اعصابم را خورد کرده بود.
romangram.com | @romangram_com