#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_64
روی مبل نشست و با غرور به ارسلان خیره شد.
ارسلان شانه ای بالا انداخت و بی توجه به او کتابی که در دست داشت را باز کرد.
کیفم را باز کردم و یکی از بطری های کوچک آب مقدس را بیرون کشیدم.
نفس عمیقی کشید ، صلیب اش را جلوتر از خودش گرفت.
_به نام پدر ، پسر و روح القدوس.
توجهم را به کار خودم دادم ، در بطری را باز کردم و شروع به پخش کردنش در اطراف سالن شدم.
ناگهان صدای ناله ای بلند شد .
ارسلان از گوشه ی چشم بهم نگاهی انداخت ، با تکان دادن سرم مطمئنش کردم.
تکه کاغذی را از جیبم بیرون کشیدم , دعایی که باید میخواندم روی آن نوشته شده بود.
لب هایم را تر کردم و با استرس اطراف را از نظر گذراندم.
حسی بهم میگفت کار به این سادگی نبود.
_بسم الله الرحمن الرحیم... .
شروع به خواندن دعا کردم .
بهار که گویی چیزی نظرش را جلب کرده باشد به عقب چرخید .
چند ثانیه بعد شخصی پای راستش را کشید ، بعد از افتادنش روی زمین تا انتهای سالن روی زمین کشیدش.
جیغ گوش خراشش در فریاد ترسیده برادرش گم شد.
ارسلان همانطور که دعا میخواند با صلیب به بهار نزدیک شد که نیرویی با قدرت به طرف دیوار پرتابش کرد.
چشمانم از ترس گشاد ماند که با صدای فریاد دوباره ی بابک به طرفشان چرخیدم.
صندلی ای که آقای حمیدی رویش نشسته بود به صورت معلق در هوا مانده بود که با چرخیدنم , محکم به طرف دیوار پرت شد.
romangram.com | @romangram_com