#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_63
_خودشون کجان آیدن؟
چانه ام را به معنی نمیدانم تکان دادم و چند ضربه ی محکم پشت سرهم به در زدم.
بعد از چند دقیقه در باز شد و برادر بهار ما را به داخل دعوت کرد.
وارد حیاط شدیم و با یکدیگر دست دادیم.
_تنهایید آقای حمیدی؟
به طرف خانه حرکت کرد و ما هم پشت سرش راه افتادیم.
_لطفا بابک صدام کنید و در جواب سوالتون ، نه پدر و خواهرم هم هستن.
بعد از تمام شدن حرفشان ، نگاهم به بهار و پدرش افتاد که از روی نیمکتی در کنار مسیر بلند شدند ، بخاطر بوته بزرگ رزی که کنار نیمکت بود ، نتوانستم همان اول متوجه حضورشان بشوم.
بعد از سلام و احوال پرسی به طرف خانه حرکت کردیم.
آقای حمیدی جلوتر از همه حرکت کرد تا در را باز کند.
وارد خانه شدیم و مسیری را که به پذیرایی میرفت را طی کردیم.
بعد از آن روز ، سالن همان گونه مانده بود اما چیزی که تعجب همه را برانگیخت چپه شدن مبل ها و پاره شدن پرده ها بود.
_انگار خیلی عصبانیش کردی آیدن.
قدم هایم را از بین شیشه خورده های پخش زمین برداشتم و به پنجره کمی نزدیک شدم.
_هیچ شیطانی خوشش نمیاد یه چیز مقدس بهش نزدیک بشه.
لبخندی زد و نگاهش را در اطراف چرخاند.
صلیبش را از گردنش باز کرد و به طرف آقای حمیدی برگشت.
_شما و بچه هاتون اگه خواستین میتونید بیرون باشین.
آقای حمیدی که ظاهرا حرف ارسلان را به منظور گرفته بود ، اخم هایش را درهم کشید و مبل تک نفره ای که کمی کج شده بود را صاف کرد.
_ما مشکلی نداریم.
romangram.com | @romangram_com