#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_104
با بسم الله ای از روی پاهایم ایستادم ، گویا ارسلان زودتر از من بیدار شده بود چون لباس هایش را به تن کرده بود و دیگر روی زمین خبری از وسایلش نبود.
لباس هایم را پوشیدم و به طرف در اتاق راه افتادم.
در را باز کردم و لحظه ی آخر ، نگاهی به مهران انداختم که در خواب عمیقی فرو رفته بود .
نمیخواستم بیدارش کنم برای همین از اتاق خارج شدم و بی صدا در را بستم.
ارسلان و محمد وسط حیاط ایستاده بودند و مشغول صحبت با یکدیگر بودند.
بعد از پوشیدن کفش هایم به طرفشان راه افتادم.
محمد با دیدنم لبخند گرمی زد که جوابش را با لبخندم دادم.
_نگران نباش آیدن همه چیز درست میشه.
سرم را تکان دادم و همراه هم از خانه خارج شدیم.
تاریکی در آسمان فرمانروایی می کرد و سکوت پیچیده در کوچه ها حس بدی را بهم منتقل میکرد.
من و ارسلان در کنار محمد گام برمیداشتیم .
_خب بیاین اول بگیم چیکار بابد بکنیم ، ارسلان تو همراه من متن دعایی که بهت میدم رو بخون اما مهم ترین کاری که میکنی اینکه فقط موقع خوندنت از آب مقدس استفاده کن ، آیدن... .
منتظر ماندم تا حرفش را کامل کند ، انگار خودش هم نمیتواند سنگینی حرفش را هضم کند.
_ما باید اون رو وسط یه دایره گیر بندازیم ، این دایره رو من میکشم اما تو باید اون رو بندازی داخل دایره تا بتونیم از بین ببریمش.
با استرس لبم را تر کردم و به حرفش فکرش کردم ، یعنی چه که من باید او را داخل دایره بیاندازم؟
_یعنی چی؟ باید چیکار کنم؟
_باید از بدنت خارج بشی و بازم باهاش بجنگی...این تنها راهه.
سر جایم ایستادم و بهش خیره شدم.
_شوخی خنده داری نیست.
romangram.com | @romangram_com