#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_103

_نه در جریانم بزار اگه اتفاقی افتاد ، خداحافظ.

_خداحافظ داداش.

با قطع کردن تلفن به پشتی کنارم تکیه دادم و سرم میان دست هایم اسیر شد.

نگرانی امشب دلهره ای عجیب روانه ی جانم کرده بود که حتی الان هم خودم را باخته ام چه برسد به اینکه بخواهم امشب کاری در برابر آن ابلیس انجام دهم .

با فکر دوباره به او ، لرزی به تنم نشست که موهای تنم را به یکباره سیخ کرد.

از سر جایم بلند شدم و به طرف بچه ها راه افتادم ، پتویی روی ارسلان انداختم و خودم هم در کنار مهران دراز کشیدم.

شاید ساعاتی خواب بتواند حالم را سر جایش بیاورد .

سرم را در بالشت فشردم و پتو را محکم تر از قبل به دور خود پیچیدم.

اما از یک چیز مطمئنم و آن هم این است که نمیخواهم این آخرین خواب زندگی ام باشد...به هیچ قیمتی!

آرام بخواب...

بی توجه به موجوداتی که در تاریکی اتاقت منتظر خواب تو هستند...

هنوز سرنوشتت این نیست که در تاریکی ، در میان آن ها غرق شوی...

***

با صدای ارسلان ، چشم هایم را باز کردم.

_چیشده؟

_آماده شو محمد میگه باید راه بیوفتیم.

نفسم را با ناامیدی حبس کردم و چشم هایم را با تاسف بسیار بستم .

_باشه الان حاضر میشم.

_سریع تر فقط وقت نداریم.

از سر جایم بلند شدم و به ساعت که عقربه هایش روی ۱:۴۵ ایستاده بود نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com