#آنالی
#آنالی_پارت_42

الشن:

رفتن خونه خاله سیمین

سری تکون دادمو گفتم: اهان، من میرم بخوابم.

الشن سری تکون دادو گفت:

باشه. شب بخیر.

_شب بخیر

رفتم تو اتاقم و لباسام رو در آوردم و رفتم رو به روی میز ارایشم و عطری که شایان برام خریده بود رو گرفتم و بازش کردم،خوش سلیقه جذاب راحیل کثافت، شایات کوفتت بشه!

ته قلبم واقعا از این موضوع ناراحت بودم و نمیتونستم منکرش بشم، از این ناراحت و دلخور بودم که شایان عاشق کسی به غیر از من شده بود و من عمر و وقت عزیزم رو براش تلف کرده بودم، واقعا دوست داشتم اون دختر مسخره راحیلو ببینم و تا میخورد بزنمش اخه اون عوضی نقشه هامو نقشه بر آب کرد. رفتم رو تختم و دراز کشیدم و مبایلم رو گرفتم و رفتم و همونطور که تو اینستا چرخ میزدم، با خودم گفتم یه پست بذارم ، خیلی وقته که پست نذاشتم، یه عکس دختر گذاشتم ک به دیوار تکیه داده بود و زیرش نوشته شده بود: " یه گوشه نشستم، کلا بی حس" زیر پستمم نوشتم: باید سرکوب کنم حسی رو که داره درون من رشد میکنه.

واقعا نمیدونم چرا این پست رو گذاشتم، شاید دلیلش این بود که میخواستم شایان ببینه! و واقعا فازم رو درک نکردم، مثلا میخواستم چیرو با این پست نشون بدم؟ بی فکر پوزخندی به افکار مسخره و بی درو پیکر مغزم زدمو سریع تا پشیمون نشدم پستش کردم و گوشیم و رو سایلنت گذاشتمو خوابیدم...

***

"شــــایان"

با کلید در خونه رو باز کردم و بستم. به زور خودمو انداختم رو مبل و دستامو باز کردم، مبایلمو گرفتم و رفتم تو اینستای انالی چند تا عکس ازش دیدم، یکی از عکساش با من بود، یه بغض بدی تو گلوم پیچید، بعد شمال، حتما بهش میگم، تصمیم باخودشه که منو بخواد یا ردم کنه! نمیخوام این فرصت از دست بدم. یهو دیدم انالی پست جدید گذاشت، وا این دیگه چه پست بی معنی بود اون که دوست پسر داره! نکنه منظورش منم؟ وای شایان چرا خیل بافی های مسخره میکنی؟ در یخچالو باز کردمو یه بطری اب گرفتم و سر کشیدم، موهام ریخته بود تو صورتم، موهامو از روی صورتم کنار زدم و با خودم گفتم اگه ردم کنی میزنم اون موهایی رو که عاشقشون بودی! پوزخندی زدمو زمزمه کردم :

ببین چقدر پسره رو دوست داره که اسمش نگفت بهت! دوتا قرص اعصاب گرفتم خوردمو خوابیدم.

***

"آنـــــالی"

روبه روی آینه نشستم و به خودم خیره شدم و رژ مدادی گلبهی رنگی رو زدم به لبام، خیلی گذرم به دانشگاه کم شده بود، دیگه غیبت هم حدی داره! یه مانتوی مشکی و شلوار برمودای لی روشن پوشیدم و مقنعه مشکی رنگمو هم سر کردمو دستی از موهامو از مقنعه طبق عادت همیشگیم دادم بیرون، کوله مشکی رنگمو گرفتم گرفتم و لبخند پررنگی زدم، لبخندی به نشونه رضایت، زیبایی، جذابیت و کامل بودن... من خودم رو قبول داشتم هرطوری که بودم، و به خودم افتخار میکنم!

کتونیمو پوشیدمو از پله ها رفتم پایینو در پارکینگ و باز کردم که ماشین شمیم دیدم. رفتم سوار ماشین شدمو سلام کردم که جوابمو دادو گفت:

آخ جووون، فردا قراره بریم شماااال..

لبخندی زدمو گفتم:

اوف آره چند روز خلاص میشیم از این هوای آلوده.

خندیدو گفت:

دقیا اینو خوب اومدی..

شمیم کمی من و من کردو گفت:

میتونم ازت یه چیزی بپرسم آنالی؟ خیلی وقته که ذهنمو مشغول کرده یکی دوماهی میشه.

ابروهام بالارفت و گفتم:

اوووو چه خبره یکی دوماه؟! بیخیال بابا بپرس زودتر.

شمیم: آره.. میگم تو با... بیخیال اصلا، فراموش کن.


romangram.com | @romangraam