#آلا_پارت_90
اینو خودمون می دونستیم و فکر می کنیم طرف مقابل نمی دونه.... از حرف زدنای چرت و پرت خسته شدم ساکت شدم، اونم ساکت شد، چشمامو بستم، اومد... دیگه می تونم بخوابم، کمرم درد نمی کنه برعکس هر روز...
دستش از روی بازوم سر خورد و افتاد روی کمرم. خوابه یا بیدار؟ اگر بیدارم باشه دیگه خودش رو می زنه به خواب... منم خودم رو می زنم به خواب. این تظاهر زیباترین تظاهر زندگیم بود....
****
عمو همایون که با تنها پسرش "مجتبی" زندگی می کرد برای پاگشا دعوتمون کرده بود سه ماه از عروسیمون گذشته بود و از عقدمون شش ماه و نیم گذشته بود، نزدیکای محرم بود، روز آخر بود.
کارای show با موفقیت بود. اینقدر خوب پیش رفته بود و قرارداد های خوب بسته شده بود که سلاله به پشتیبانیِ شیرین که کلا با همه چی موافق بود و سرمایه میذاشت و سلاله ایده می داد، اون خونه رو که حاجی رهن کرده بود رو مزون کردن و سلاله کلا از آتلیه اومد بیرون.
به قول سردار می گفت :« سبب خیر شدی، زورا رو تو زدی این دو تا دور برداشتن» منم فقط طراحی ها رو می کشیدم، مقاله ام رو می نوشتم و جای سلاله ادیتور آتلیه شده بودم اونم تو خونه فقط چون دکتر خیلی ترسونده بود منو و بدترین خبری که دور از چشم سردار بهم داد این بود که زایمان برای من شبیه یه نباید بزرگه که ستون فقرات مشکل دار من رو تو بدترین وضعیت قرار می ده و این امر این قدر وخیمه که ممکنه آسیب جبران ناپذیری بهم بزنه.
هفته های اول شنیدن این خبر حالم خیلی بد بود. اینقدر که همه فهمیده بودن من خبر بدی شنیدم اونم از سمت دکترم! با سلاله که حرف زدیم به چند تا نتیجه رسیدیم.اول اینکه تا وقتی سردار با پانته آ باشه تکلیف من هم نامعلومه. اگربه احتمال یک درصد من حامله باشم این حماقت محضه که بذارم اتفاق بیفته. دوم اگر روزی رابطه ام با سردار به جایی رسید که نقطه ی عطف ما عشق بشه، میشه رحم اجاره کرد!
بعد این صحبت ها کمی آروم تر شده بودم، اما از این که از لذت بارداری محروم بودم ته دلم غمگین بودم، غمگین ترم می کرد وقتی فکر می کردم که سردار هنوز هم تمایل جنسی بهم نداره، علتش هم پرواضحه.
داره از یه جای دیگه ساپورت می شه و این خیلی من رو آزار می داد وقتی با شوهرم شبیه خواهر و برادر بودیم. و این میل در من بود ولی در سردار نه! حس سَرخوردگی و تلخی به خودم داشتم و در تموم ذهنم یه تیتر بزرگ بود بر می گشت به اتفاقی که برام افتاده و مساوی با نخواستن سردار!
اگر قدیم بود بازم سردار می تونست ازم فاصله بگیره !؟ این فکر منو داشت می خورد.
ذره ذره و نم نم مثل یه بیماری موذی...
جدیداً برای پوشیه ام، لباسای مهمونی جدید طراحی کرده بودم، چیزی بین ساری هندی اما جای دامن کلُوش پر چین شلوار داره، شلوار فیت تن بود و همراه لباس پوشیه داشتم و البته ساری با نیم تنه است ولی لباس زیر حریر طرح دار یا ساده با هارمونی رنگ حریر روی لباس، بسیار پوشیده بود، به قول سلاله می گفت :شبیه "مسافری از هند" سیتا می شی حالا مدرن تر و شیک ترش و البته با پوشیه!
لباس اون شبم فیروزه ای بود، لباس زیر حریر، لمه ی زری دار نازک نقره ای بود که فیت تنم بود، با یه لگ آبی کمرنگ ساده، حریر فیروزه ای ساده بود ولی سرپوشم هم از بلوزم بود و پوشیه ام از حریر که زیاد هم نازک نبود. تو چشمم کمی سرمه کشیدم که مشکی بودنش باقی باشه...
از اتاق اومدم بیرون دیدم سردار سرش رو روی ساعد دستش که روی میز گذاشته. با تعجب گفتم : سردار ! خوابیدی !؟
تو همون حالت گفت : نه یه قرصی چیزی به من بده سرم داره می ترکه.
- عه! دیدم اومدی چشات قرمزه! فکر کردم«با شیطنت گفتم»گریه کردی.
سردار جوابم رو نداد و گفتم : انقدر قرص نخور، معتاد می شی ها!
سردار - بدو آلااااااا
- اخه دو هفته اس همین طوری سر درد داری و هی قرص می خوری.
سردار سر بلند کرد، چشم هاش پف کرده بود، من رو یکّه خورده نگاه کرد و گفتم : سردار حالت خوبه!؟ چشمات پف کرده! خیلی سرت درد می کنه؟
سردار هنوز داشت نگام می کرد. نگاهش رو از چشمم گرفت و به قامتم نگاه کرد .
نگران به آشپزخونه رفتم و گفتم : تو طب سنتی میگه بوییدن اسطوخودوس تاثیر داره. یا درد روی سر انگشتا. من زورم کمه ولی الان برات امتحان می کنم... برگشتم دیدم پشت سرمه، دلم فرو ریخت و گفتم : وااای ! جن شدی !!؟ الان که توی هال بودی!
سردار - برو لباست رو عوض کن.
- وااا چرا؟
سردار - رنگش خوب نیست.
@romangram_com