#آلا_پارت_85
-آره ارواح عمه اش .
بابا- عه !آلا !
- همه فکرو ذکرش اون زنه است، مرده شور اقبال کورو شورو سیاهه منو ببرن .
بابا- پروین جان ببرش بالا ... «صدای کلید انداختن اومد،برگشتم دیدم سلاله است یکه خورده گفت»:
- سلام !!! عه !!! مهمون بودید؟!
بابا- سلام باباجان بیا تو .
با حرص باز گفتم:
- آدم خونه ی باباش مهمون میشه ؟
سلاله - وا!!! من که چیزی نگفتم ! چرا می پری به آدم ؛ سردار کو؟!
- توجیب منه،تاش کردم جا نگیره .
مامان - وا!!! زده به سرت انگار!
بابا خندیدو گفت : از دست شما ها! برید بالا ببینم چرا آلا خانم شمشیرو از رو بسته .
- من حرف نمی زنما.
بابا خندیدو گفت: باشه حرف نزن بریم در جوارت لذت ببریم.
صاف رفتم تو اتاقم بهونه گر تا صبح گریه کردم ، هیچ کسم تو اتاقم راه ندادم ، دلم از سردار پر بود ،حرفای تکراری رو با خودم تکرار می کردم ، نُشخوار فکری گرفته بودم.
انقد تا صبح فکر کردم که اذان زد ، رفتم نماز خوندم و از خود خدا خواستم که زندگیمو سامان بده ... می خواستم واقعا زندگی کنم ؛ سردار رو می خواستم که باهاش زندگی کنم،اون تنها مردی بود که می خواستم باهاش زندگی کنم ، نه تنها چون فقط شوهرمه چون یه حسی بهش دارم یا پیدا کردم.
حتما یه حسی پیدا کردم که الان اومدم خونه ی بابام ... معلومه که پیدا میکنم چون فقط می تونم این مرد رو داشته باشم ، سردار با تموم بی توجهیاش با تموم دوست نداشتناش ولی همیشه مهربونه ... معلومه که نون و نمکو زیر یه سقف بودن محبت میاره ...
خدایا شوهرمو بهم برگردون ، نمی خوام سر افکنده با یه شکست دیگه به خونه بابام برگردم ، اگر برگردم خونه بابا با مهر طلاق دیگه تهِ هر چی گنده که به زندگیه من خورده ! خدایا ... من می خوام زندگی کنم به هر قیمتی می خوام این زندگی رو نگه دارم یه راهی جلو پام بذار ... یه راهی که سردارو بیاره سمت من،من فقط همینو می خوام ، من سلامتیم و زیباییمو از دست دادم ، کمکم کن حداقل این یه قسمت زندگیمو داشته باشم ، به خودت قسم قول میدم مثل آدم زندگی کنم ...
انقدر رازو نیاز کردم که خوابم برد...
سکوت من.. اون سکوتم ؛ خونه نشین شدنم ...، اون رازو نیاز با خدا ... نُه روز طول کشید ....
از غذا افتاده بودم ، گوشیمو شارژ نکرده بودم ؛show رو سلاله و شیرین هدایت می کردن ، من قشنگ رفته بودم تو جاده خاکی ، مامان بیچاره هم به هوای من خونه نشین شده بود ، بابا هر چی سعی می کرد باهام صحبت کنه سکوت کرده بودم .
سردار یکی دوبار زنگ زده بود خونمون ولی فقط با بابا حرف زده بود حتی نگفته بود گوشی رو بدید آلا ... غصه داشت منو می خورد ، نگرانی تو چهره مامان و بابا شورش می کرد .
حتی show هم برام مهم نبود که چطوری پیش میره ، یه قسمت از زندگی من که بخش اعظم و عاطفیِ زندگیمه روی هوا بود و من نمی دونستم باید چی کار کنم.
دلم برای سردار تنگ شده ... نُه روزه ندیدمش، یاد کل کل هامون افتادم که می خندیدیم ؛ یاد عروسیمون و آخر شبش؛یاد اون شب که اولین بار کنارش خوابیدم ... دلم می خواد باهاش باشم ؛ این حق منه، چرا منو اندازه این نمیبینه؟! دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم :
- خدایا بسه! اون غرور له شد؛یه عمر من کسیو در حد خودم نمی دونستم هی گفتم «من برم با ایییییین؟! ای ! این کجا من کجا ...»حالا شوهرم جای ساده ترین حقو از من دریغ کرد،...
@romangram_com