#آلا_پارت_53

سردار شاکی نگام کرد و گفت :بس کن آلا
رفتم لبه ی جدول نشستم ،تا نشستم برداشت شالمو محکم کشید روسرم،دلم می خواست بزنم تو دهنش حالا این وسط این شاله مهمه!
مجتبی یکم راه رفت و بعد گفت :
_لباسو چیکار کنیم ؟!شندره شده ؟
سلاله_مجبوریم همه تزیینات روشو برداریم .
شیرین _ساعت هشت ونیم...
مجتبی_نمیشه یه لباس بریم بخریم ؟
سردار عصبی گفت:مجتبی تز نده ،حاجی رفته پارچه سفارش داده که تو تن این ببینه ...
با بغض گفتم:
_این درخته ،من آلام ...
سردار_بلند میشم کلمو میکوبم تو دیوار میترکونمشا.
با بغض نگاش کردم و زیر لب گفت :مرده شور چشماتو ببرن
«بلندتر گفت»:گریه نکن ببینم یه چشمش بیرونه اونم انقدر گریه کن تا پف کنه یه خط بمونه .
-تقصیر توئه جای اینکه دلمو بدست بیاری عربده بزن،از مردی فقط صداشو یاد گرفته.
سردار شاکی گفت :چیکار کنم ؟تو خیابون ب*و*ست کنم .
-تو ب*و*ستو یه جا دیگه تخلیه میکنی .
سردار-لا اله الا الله ،لا اله الا الله ،خدایا صبر بده به من .
سلاله-پاشید بریم ،ببینیم چه گِلی باید به سرمون بگیریم .
برگشتیم آتلیه ،سردار مجتبی جای اینکه برن آرایشگاه ،یکیشون رو مبل خوابید ،یکیشون رو صندلی انگار نه انگار اتفاقی افتاده ،منو شیرین و سلاله هم عین اون موشای توی سیندرلا داشتیم لباسو ترمیم می کردیم.
لباس پرکار من شده یه لباس ساده ساده!
لباسو تا پوشیدم های های زدم زیر گریه.
سردار و مجتبی وحشت زده از خواب پریدن و سردار دویید طرفم گفت:چیه ؟کمرت گرفت؟هان؟...
-لباسم شبیه لباس خواب یانگوم شده ،سفید و بلند .
مجتبی پق خنده زیر زد و سلاله برگشت مجتبی رو چپ چپ نگاه کرد و مجتبی جلوی دهنشو گرفت و سردار گفت :
-بد نشده که !چرا انقد تنگه !

@romangram_com