#آلا_پارت_20

پدر و مادر تنها موجوداتین که برای بچه از همه چی میگذرند! یک جا خوندم اصلا قضیه عید قربان و حضرت ابراهیم (ع) و حضرت اسماعیل (ع) این بوده که حضرت ابراهیم علاقه هاشو ، وابستگی هاشو ، قربانی کنه و وقتی تسلیم شد خدا از قربانی شدن اسماعیل گذشت ... اما حاج آقا که حضرت ابراهیم نبود ...
با این همه اعتقاد آخرم خلاف عقایدش رفته که حتی یک شب پسر ناز دونه اش تو بازداشت نباشه ...
نفسی کشیدم و به بیرون نگاه کردم ،کی میفهمه آلا چی کشید ؟! به خودم از آینه بغل طرف خودم نگاه کردم ، چشمام تنها دارایی زیبایی من بودن... به خودم که نگاه میکردم شبیه یک معما بودم ، شاید همه فکر میکردند اگر چشماش اینه ببین زیر اون پوشیه چیه ؟! اما زیر اون پوشیه. پوستی داغون ، بینی تخریب شده بود ..
و لبهایی که گاز هلیوم بد تر از اون پارگی تصادف و شکستگی فک و چونه بهم ریختش ... شش ماه یعنی صدو هشتادو خرده ای روز توی بیمارستان درد بکشی و زندانی باشی یعنی حبس بی گ*ن*ا*ه ، با رنج و با نا امیدی ... و صدو هشتاد روز باقی مونده ی دیگه هم در حال ترمیم روز های گذشته باشی ، البته که نه به تنهایی... شاید اگر مامان و بابام نبودن ، نمیتونستم مبارزه کنم ، البته به خودم انگیزه دادن از پَر قنداقمه !
- شما سردار رو مجبور کردین که شرط منو بپذیره؟
حاجی - سردار موظف بود بپذیره.
-مسلما اگه قانونی برای این امر می بود یا صد در صد اصلا بگیم بوده، شما اگه نمیخواستید، این قانون عملی نمیشد.
حاجی - من عادت ندارم حرفای دو پهلو بشنوم.
-دلتون برام سوخت؟
حاجی - من سعی کردم عدالت برپا بشه.
-من سردار رو ببخشم به شرط اینکه باهام ازدواج کنه؛ این یعنی عدالت؟
حاجی -مسلما تو به گردن سردار با بخششت حق داری.
-یه سکوت تلخ کردم. سکوتی که اعلام میکرد بخشش من فقط برای شکایت نکردن قانونی اعتبار داره نه دلی.
حاجی - عروس خانم، اگر حتی هرگز این اتفاق نمی افتاد که تو عروس من بشی، من دوست داشتم عروسی مثل تو داشته باشم. میدونی چرا؟
به حاجی نگاه کردمو گفتم:نه!
حاجی - چون تو ساختن دوباره رو بلدی، بلدی از بدترین شرایط هم خودتو بالا نگه داری،زن های دورو برمن شبیه تو نیستن. نبودن. شبیه شهین خانمن شبیه دخترامن. میدونی یعنی چی؟
-یعنی یه مرد زیر پرو بالشونو میگیره که قدم بردارند.
حاجی - میخوام این نظر بین خودمون باشه.
-چرا!؟
حاجی نیم نگاهی بهم کردو نفسی کشیدو به روبرو نگاه کرد و گفت:چون تو دختر آقا ارسطو هستی و اونا عهد و عیال حاج نبی الله.
فقط به حاجی نگاه کردم با اینکه نگاهمو حس میکرد اما نگام نکرد. غیر م*س*تقیم گفت:زن و بچه ی من جنبه ندارن. سرمقصد که رسیدیم گفت:
-عروس خانوم، امشب حتما بیای حرف مهمی دارم.
-چشم حاج آقا.
سرشو خم کرد از شیشه ی جلوی ماشین قدو قواره ی ساختمون مزون رو دید و گفت:
میخوای بایستم تا بیای؟

@romangram_com