#آلا_پارت_2

فکر میکرد اینطوری میگم که مبلغ بالاتری رو پیشنهاد کنه...
ماه ششم بود، آخرای بستری بودنم بود با مجتبی،صمیمی ترین دوستش که همکارشم بود اومده بود با یه چک سفید اومده بود. "سُلاله" خواهرم که همه بهش "سُل" میگفتیم هم پیشم بود.
سردار از جیبش اون چک سفیدو درآورد و گفت:
-چک سفیده... بنویس هر قدر که میخوای
به سردار فقط نگاه کردم، نگام کردو گفت:
-هرقدر بنویسی من قبول میکنم
یه چاقو از روی میز برداشتم و سلاله با ترس گفت:آلا!
-وایسا کاری ندارم
چاقو رو طرف سردار گرفتم و گفتم :بگیر
سردار باتعجب نگام کرد و برگشت به مجتبی نگاه کرد که با دهن باز و شوکه به چاقوی توی دستم نگاه میکرد و گفتم:بگیرش
سردار:برای چی؟
-میخوام بزنی اینجا«به روی قلبم اشاره کردم و گفتم»دقیقا اینجا... تا راحت شم، چون وقتی زنده ام تو هر روز
هر ساعت،هر دقیقه،هر وقتی که خودمو حس کنم،توی آینه ببینم منو میکشی یه بار بکش راحتم کن.
سردار با اخم نگام کرد و دستوری گفتم:بگیر
سردار با عصبانیت گفت:چرت و پرت نگو،این چک سفیده...
با عصبانیت گفتم:مرده شور پولتو ببرن.چکو ازش گرفتم و ریز ریزش کردم و پرت کردم تو صورتشو گفتم:مرخصی.
سردار با عصبانیتی مضاعف گفت:من امثال تورو خیلی دیدم،خیلی میشناسم که اول ادای راهبه ها رو در میارن اما طمع پول تموم جونشونو گرفته،تو فهمیدی که مال وضعمون خوبه الان به هیچی راضی نیستی میخوای با ازدواج به خواسته هات برسی...
ظرف کنار میزو برداشتم طرفش پرت کردم..
جاخالی داد و خورد به دیوار و با حرص گفتم: عوضی منو ببین... بانداژ صورتمو باز کردم،سردار و مجتبی شوکه نگام می‌کردن،گوشیمو از روی میز برداشتم عکس خودم روش بود،انداختم رو تختم طرفش و گفتم:
-منو شبیه خودم کن.شبیه اونی که بودم،« به عکس اشاره کردم»با پولای لعنتیت منو شبیه خودم کن،سلامتیمو بهم برگردون که بتونم مثل آدم راه برم «اون موقع هنوز فیزیوتراپی و برق درمانی نگرفته بودم» بااون پول لعنتیت زندگیمو بهم برگردون.منو سیر بزرگ کردن.مثل تو گشنه نیستم که هی پول پول کنم.من گشنه ی زیباییمم که تو ازم گرفتی.هفتاد درصد صورتم از بین رفته تو میگی پول؟من یه مدل صورت بودم،مدل آرایشی... از روی رنگ چشمم لنز میسازن میفهمی؟
«جیغ زدم:» میفهمی؟پولت نمیتونه درد منو تسکین بده،برو برام جادوگر بیار... برو خدا رو بیار که صورتمو بهم برگردونه...مجتبی آرنج سردارو گرفت و زیر لب گفت:چی میگی مرد حسابی!؟بیا بریم.«سردار رو با خودش برد»
گذشته رو پس زدم... توی اتاق کارم راه رفتم، الان من اینم، این آلا، اگر ازدواج کردم چون نمیخواستم کسی بهم بگه بدبخت صورتشو به اون زیبایی از دست داد حالا باید بشینه خونه ی باباش، حقم بود، قانون این حقو بهم داده. سردار اون شب یه غلطی کرده بودکه نتونست ماشینو کنترل کنه.
حتما یه غلطی کرده بود، من لحظه ی تصادفو خوب به یاد دارم، اگر پدرش هم پشت درخواست منو گرفت حتما یه کلکی زدن که توی پرونده ثبت نشه؛ اون در حق من بدی کرد... این ازدواج حق منه... به سردار کاری ندارم... حتی باهاش بد هم رفتار نمیکنم. شبیه هم خونمه! طی این دوماه زندگی مشترک همینطوری بوده... من مهریه نخواستم اما چند تا شرط داشتم.
اول حق طلاق بامنه،دوم حق عدم تمکین نداره«خنده داره که ولی اون حقِ پس زدن منو نداشت و این اگرچه درقانون هست ولی من ثبتش کردم، سوم حق امرونهی و ممنوعیت کاری برای من نداره ،چهارم هر جا هست ده شب باید برگرده به اون خونه.
خونه.. خونه... پوزخندی زدم. یه بار قبل عقد اومد سراغم...

@romangram_com