#آلا_پارت_145

-به تو
-به من نیست!شبیه دخترای ده ساله ای که یه پیر مرد عرب گرفته اتش!ازت این انتظارو ندارم ،تو حواست به من نیست، نمیخوایی؟! داری عصبیم می کنی!
دستمو روی دهنش گذاشتم ، دستمو پایین کشید و بازوهامو گرفت و توی چشمام وحشی و شورشی نگاه کرده و با جذبه و اخم گفت : حواست باید به من باشه فقط به من باید به من توجه کنی .بیشتر از هر چیزی اونم الآن .همین لحظه که یکی از مهمترین بخش زندگی با توئه برام.
- تو داری از من فرار می کنی.
سردار - من یا تو!؟
-تو!
سردار - انگار فشار اومده به مغزت نه؟!
- داری از نگاه کردن بهم فرار می کنی . که من ناراحت نشم اما از این فرار بیشتر ناراحت میشم . من اینم الان سردار.
با اخم و گیجی نگام کرد و گفت:
-از نگاه کردن بهت؟! پس الان دارم به کجا نگاه می کنم؟«فکمو به آرومی بین انگشتاش گرفت و گفت»:
- تو به اینجا میگی صورت «به گردی صورتم اشاره کرد ، خنده ام گرفت دستشو پس زدم و گفت»: دارم به این جا نگاه می کنم اما الان نمیتونم فقط زل بزنم به صورتت چون بعداً هیچی نمیفهمم.
- به صورتم .... این... اینجا «به صورتم اشاره کردم و سردار شاکی گفت»:
- واقعاً که مغزت ایراد داره !
آرنجمو گرفت و به طرف تخت برد .
- سردار جدی میگم
سردار - تو مگه اصلا دقت می کنی که من بینیم چه مدلیه. یا زخم چونه ی منو هر لحظه میبینی؟
چون قیافه هامون عادی شده نمیتونم مدام به صورت نگاه کنم .برای من مهمتر از زخم های صورتت چشماته ، مدل نگاهاته که باهام حرف میزنه .« قلبم فرو ریخت . میفهمه!»
برام مهم تر اینکه به من نزدیکی .، داری برای گند های من هم آغوش می شی که زندگیمو نگهداری. من اینارو میبینم نمیتونم به زخم های صورتت فکر کنم. تو به جز اون صورت چیزهایی داری که برای من جذابتره، برای من که حقمند...« توی چشمام با نفوذ نگاه کرد و گفت»:
- از این که همه ی فکرت به صورتته متنفرم چون تو منو نمیبینی.من با تموم اون اتفاقات همه چی رو کنار زدم تا زندگی درست کنم باتو... چون تو خواستی . اما الان تو نمیخوای .
-می خوام.
سردار -پس اینقدر اذیت نکن«با خنده گفت»: خنگم نباش.« با حرص زدمش، مچ دستامو گرفت و گفت»: چی میگی آخه تو جوجه؟ دست بلند می کنی رو من....« اون میخندید من حرص میخوردم.. اما تمام فکرم پیش حرفاش بود.» ته دلم یکم گرم شده بود. شاید اگه بهم اونا رو نمی گفت به قول خودش هنوز همون دختر ده ساله بودم و اینقدر فکر و ذهنم چرا و اما توجیهاتش میمونی که آخرش فردا صبحش تموم خاطرات شب گذشته به جای اینکه توی باکس خاطرات خصوصی زوجین ذهنم بره میرفت جز نفهمی جات ذهنم در آخر هم به عنوان یک سوء استفاده از میل و احساساتم خطابش میکردم.
هرگز به اینجای قضیه فکر نکرده بودم که آدما ، هر کس ، هرکسی در هر شرایطی از خودشون "من" جدید رو می کنند. و من هرگز سردار جدید در هیچ بخش از زندگی مشترکمون ندیده بودم.
اینکه تا چه حد توانایی اینو داره که بهم توجه کنه. یا اینکه چقدر خوب بلده! میکسی از شخصیت شیطون ، بذله گو ،مهربون و با محبت، هیجان زده آرام و آگاه، داشته باشه، دیگه نه بی عرضه بود نه احمق.
نه مبصر می خواست که کاراشو خوب انجام بده! برعکس یه مرد ایده آل بود. فکر نمیکردم یک روز، یک روز فقط یه قسمت زندگیم شبیه رویا باشه. یعنی در مرکز توجه باشم. اونم یک شخص خاص.
فکر می کردم همیشه باید با شرایط قبلی سیر کنم! خودمو سپردم بهش این اولین بار بود که داشت یک کاری رو به خوبی انجام میداد. بدون این که من بهش راهنمایی بکنم.

@romangram_com