#آلا_پارت_124
سرداد_از هیئت خودمون در اومدیم بریم یه جا دیگه ؟
_اونجا تو حیاط بشینیم کنار هم!
سردار بهم نیم نگاهی انداخت و سکوت کرد چرا گفتی کنار هم؟شبیه این دخترایی گفتی که می خوان خودشونو به یکی بندازن به زور میخوان بچسبن به طرف...
سردار_کمرت درد نمیکنه؟ نگاش کردم بدش نیومده؟!
_نه خوبم ،من خیلی سال نرفتم.
سردار_منم همینطور ،می ریم .
رفتیم طرف تجریش ،تو حیاط امامزاده نشستیم ،شلوغ بود...شمع روشن کردیم ،شامو تو همون حیاط روی پله هاش خوردیم ،سردار دعای توسل می خوند،زمزمه هاشو دوست داشتم تازه اون شب فهمیدم که چقدر صداش گرمو بمه واین صدای مردونه رو دوست داشتم.
شاید خیلی خاص نبود ولی من دوست داشتم...یکی دوساعت که بودیم دیگه کمرم جوابم کرد و گفتم بریم خونه ...
این قصه ی یک شب نبود ،هر شب که رفتیم هیئت شون آخر شب به یه جای دیگه رفتیم یه شب امام زاده صالح یه شب به یه محله ی قدیمی که سقا خونه داشت و خیلی ها اونجا جمع می شدن ،یه نذری بیشتر برداشتیم به محله های بی بضاعت رفتیم ،غذا براشون بردیم ،همون جا کنار هم نشستیم،حرف زدیم،نگاشون کردیم.
سردار از کلی نبایدهای زندگیش تعریف کرد که باعث این شخصیتش شده ،من از خاطرات خنده دارم حرف زدم،یه شب که به سه شنبه می خورد تصمیم گرفتیم بریم جمکران،برای من که آدم مذهبی نبودم تجارب جدید بود ...
با اینکه سفر سختی بود و مجبور شدیم خیلی جاها نگه داره ...ولی خیلی حال خوبی بود .
تاسوعا عاشورا نذری رو خونه خودشون برپا می کردن ،ظهر تاسوعا بود خونه اشون پر از جمعیت بود خیلی ها اومده بودن برای کمک ،سلاله و مامان و بابا هم بودن .
همه درحال کمک رسونی بودن ،توی تراس ایستاده بودم ،داشتم تو حیاطو نگاه می کردم که گوشی سردار رو روی سکوی سنگی کنار تراس دیدم ،گوشیشو از خودش جدا نمی کرد!به طرف گوشیش رفتم ،دکمه ی power شو زدم دیدم یه مسیج روی صفحشه از یه شماره ی غریب ...انگار از یه کشور دیگه بود زده بود :
_فقط دلم می خواد اون لحظه ای که حاجی جونت بچه اتو می بینه رو ببینم که بازم میتونه منو تهدید کنه.
دیرینگ :دوزاریم افتاد !پس پانته آ از حاجی داره انتقام میگیره نه از سردار و چون سردار براش اهمیتی نداشته پس ،بهترین راه حل ضربه به آبروشونه ،حاجی هم که مومن بچه رو که ول نمی کنه!
اصلا خود سردار دلسوزه نمی تونه بچه رو ول کنه که !اینجا با یه تیر هزار تا نشونه میزنه هم سردارو از حاجی جدا می کنه هم آبرو شونو می بره هم برای همیشه به واسطه اون بچه بهشون وصل می مونه!
شماره شو تو گوشیم زدم ،اگر با یه شماره پیام داده که میشه پیداش کرد!
شماره رو با گوشی خودم گرفتم ...خاموش بود :مسیجو از گوشی سردار پاک کردم ...،نبینه بهتره ...
بهش نگاه کردم ،داشتن برنج آبکش می کردن ...این مسیج میگه که راست میگه ،یه معلم داشتیم که میگفت از تضادهاتون به نفع خودتون استفاده کنید ،چیکار کنم که این به نفع من بشه ؟!
من باید یه فکر بکر کنم،این زنه رفته،سردار هم حیرون مونده و پشتش به من گرمه که فقط حاجی نگهش داره ،مطمئنم که نمی دونه که حاجی پانته آ رو تهدید کرده !
سلاله از پشت سرم صدام کرد و گفت :کجایی؟
به سلاله نگاه کردم ،موهاش از هر طرف شال زده بیرون با بلوز و شلوار جذب .
_این چیه پوشیدی ؟!نمی دونی اینجا چطورین؟
سلاله_من که رقاص اینا نیستم .
_ولی خواهر منی .
@romangram_com