#آلا_پارت_121

برای دومین باره که جماعتی منو می بینند اونم در جایگاه زن سیّد سردار طباطبایی زرگر.
انقدر اسم و رسمش طولانیه که بدون شک زمان امتحان مدرسه تا میومده اسمشو بنویسه زنگ می خورده !
سردار روی مبل منتظر من نشسته بود باز زل زده بود به فرش بلند گفتم : رنگش رفت ، صب که انقدر نیشگونش گرفتی الانم هی زل بزن بهش چپ چپ نگاش کن.
- با تعجب نگام کرد و گفتم : بریم
سردار - تو خوبی ؟! میخوای نریم ؟
- من خوبم ؛من عادت دارم به باز سازی احتمالا اگه معمار می شدم موفق می شدم ، تو هم اگر اکیو سان می شدی موفق می شدی البته فقط اون قسمتیش که می شست فکر می کرد نه اون قسمتی که فکرش نتیجه می داد.
سردار نوچی کرد و راه افتادیم.
یه سالن خیلی بزرگ و پر جمعیت بود ، حسینیه بود و کنارش هم
یه تکیه ی مجزا بود ، لب تا لب آدم سیاه پوش نشسته بود از ماشین تا پیاده شدیم عالم و آدم بلند می گفتند :
- سلام آقا سید ... اون شب معنی اعتباری که سردار ازش حرف می زد و خوب می فهمیدم ،سردار از نظر من بی عرضه است ،وابسته و ضعیفه اما از نظر اون جمعیت بیرون یک تعریف داره "پسر حاجی " همین !
و این بزرگترین و پر تفسیر ترین معنی هارو داشت ، سردار تا دم زنونه دنبالم اومد و گفت :
- اگه دیدی دیگه نمیتونی بشینی زنگ بزن«قلبم فرو ریخت ، ببین ! این کار رو میکنه ها دلم می خواد باهاش زندگی کنم چون با تموم دور بودنمون با تموم کینه های خفته و درد ها بهم اعلام میکنه که بهم توجه داره . نگاش کردم مهربون تر از همیشه ، متوجه نگام شد ، نگاهش سرتاسر غم شد ، آروم نجوا کرد:»
- برو اون تو یه لطف بهم کن ، بگو خدا آهم رو پس میگیرم
- آه نکشیدم .
سردار - کشیدی ، حتما خودت نفهمیدی ، کشیدی که من لب تیغم . سردار برگشت و به سمت مردونه رفت ، پشتش خمیده شده بود ، مردم که از کنارش رد میشدن و سلام و علیک می کردن ، بعضیا شونه هاشو می ب*و*سیدن و باهاش دست می دادن ...
من ، دیدگاهم ، فکرم دانسته ها با این جماعت از زمین تا آسمون. فرق داره برای همین. حرفای سردارو نمی فهمیدم ... حاجی از در طرف مردونه اومد بیرون به سردار نگاه می کرد ، سر بلند کرد طرف زنونه ، با سر سلام کردم ، دستشو رو سینه اش گذاشت ...
به داخل رفتم .... صدای نوحه و طبل و .... توی فضا بود... همه رج به رج نشسته بودن ، شهین خانوم اومد طرفم و گفت : اومدید ؟ چقدر دیر کردید ! دو ساعته مردم اومدن ، دیشب هم نبودید هی میگفتند کو عروس خانوم ؟
ماهم گفتیم : حالش بد شده حاجی و شوهرش پیششن ،همه هم "باذوق گفت"گفتند : ایشالله که خبرای خوب توراهه ماهم هی گفتیم«ایشالا، ایشالا»... به شهلا که پشت مادرش بود نگاه کردم ، پشت چشمی نازک کرد و یه طرف دیگه رو نگاه کرد ، این چشه ؟ مال شو خوردم ؟! شهین خانوم مگه تموم میکرد تند تند داشت حرف می زد ...
،اصلا گوش نمی کردم چی میگه و فقط می گفتم"بله " ... وسط حرفاش گفتم :
- مادر جون ببخشید ، دیگه نمی تونم بایستم ....
شهین خانوم- یییه«یه شیون بلندی کشید که بیشتر شبیه شیهه اسب بود با تعجب نگاهش کردم و هول شده گفت»:
- بیا بیا مادر بیا بشین ... رو صندلی بشین ... حواسم نیست که .
سریع خودش کنارم نشست و شروع کرد به سینه زدن «با تعجب نگاش کردم ، همین الان داشت حرف میزدا یهو رفت تو جو عزا داری»؟! شیرین وسط جمعیت بود و با اینو اون حرف می زد ...
شهین خانوم سقلمه بهم زد و گفت : شیرین امسال همه کارا رو هندل کرد«هندل؟!!! هندلُ از کجا آورد !»
این کار تو مزون خیلی خوش مشربش کرده خدارو شکر .

@romangram_com