#آلا_پارت_106

- سردار ... سردار ...« با وحشت نگاش کردم، چه طوری این قدر کوچیکه داره حرف می زنه؟...»
دستش رو طرفم دراز کرد و باز گفت : سردار! دستمو طرفش دراز کردم انگشتم رو محکم گرفت، انگار شبیه نوزاد واقعی شد چشماشو بست و گریه ی نوزاد کرد...
« وحشت زده از خواب بیدار شدم، قلبم می کوبید... سر بلند کردم، صدای ماشین همسایه امون از تو حیاط می اومد...» نگاه کردم، دوسه تا از ماشین هایی که دیشب تو پارکینگ بودن دیگه نیستن. صبح شده یعنی!؟ به ساعت نگاه کردم، ساعت هفت و نیمه ...از ماشین پیاده شدم، کمرم خیلی درد می کرد، انگار درد توی خواب بهم منتقل شده بود.
به زور در و دیوار رو گرفتم، آروم آروم از پله بالا رفتم، ما طبقه ی دوم بودیم ؛ تا برسم بالا از درد و تلاشی که کرده بود خیس عرق بودم ... سرم انگار پر از هوا بود، مغزم کار نمی کرد، رفتم یه دوش آب گرم گرفتم.
یه لیوان شیر خوردم و داروهام رو خوردم، دم پنجره ی آشپزخونه نشستم خونه ی حاج آقا معلوم بود ... ماشیناشون تو حیاط بود، همه خونه بودن، بلند شدم رفتم سمت گوشیم، سایلنت بود. به صفحه اش نگاه کردم هیچ پیغام و تماسی نبود ...
نفس عمیقی کشیدم، پر از غم و آه ... رفتم سر میز نشستم یه طرحی کشیدم مغزم نمی کشید، خط خطی کردم، شبیه بچه های دو ساله خط خطی می کردم، داشتم از بغض خفه می شدم، سردار تو تعهد دادی شبا خونه باشی، پاشو بیا لعنتی! فقط همینو می فهمم.
من از هزار جا شکستم، نمی خوام این یه جا رو مثل همه ی وجود باز سازی کنم، بیا ...
یه فنجون چایی ریختم، هوا گرفته و ابری بود ..
جلوی پنجره ی آشپزخونه نشستم، به آسمون ابری نگاه کردم و فنجون رو توی دستم گرفتم .... دیشب باهاش بوده!؟ گفت:« رفت»خوش باور، حتما رفته برش گردونه، به گوشیم نگاه کردم، به اسمش روی کانتکت ها نگاه کردم خواستم بگیرمش، بَک زدم. گوشی رو روی کابینت گذاشتم، چنگی به موهام زدم، لعنتی .... چه مرگته آلا! یه موزیکی پِلی کردم.
دستمو گرفته برده دلم نرفته باهاش
بیا فرض کن تمام زندگیم یه دست داشتم
من با یکی بودم که بودنش عذابم بود
اما تصویر تو هر شب توی خوابم بود دستم رو به سرم گرفتم این حسو هیچ وقت نداشتم، تو از کجا پیدات شد...
مامان زنگ زد، جواب ندادم رفت روی پیغام گیر ... یه ساعت بعد سلاله زنگ زد اونم رفت روی پیغام گیر ... شیرین زنگ زد ... میثم زنگ زد ...
تو خونه راه می رفتم و بی هدف... منتظر بودم... اون لباس آشفته تنم بود، یه بلوز شلوار خواب و ربدوشامبر زم*س*تونی، موهام رو گوجه کرده بودم بالای سرم... حوصله ی اونم نداشتم...
رفتم پشت در خونه، آروم دستمو روی در گذاشتم و گفتم : بیا... بسه هر چی اون جا بودی، بیا... دیگه فحشت نمی دم، بهت توهین نمی کنم، درکت می کنم اصلا«چشمام باز تار شد، با لبه ی آستینم که بلند بود با حرص چشمام رو پاک کردم و گفتم»: اَه .
به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود...
دلم شور می زد، زنگ زدم به مجتبی... با اولین بوق برداشت، صدام می لرزید، باورم نمی شه برای سردار این طوری بشم ولی شدم... می ترسم برنگرده... من یه بار ترسیدم.... زندگیمو می خواستم...
- اقا مجتبی؟
مجتبی - ای داد بر من!
- سردار کجاست ؟!
مجتبی - خدا لعنتش کنه
زدم زیر گریه ...نتونستم خودمو نگه دارم، مجتبی سکوت کرد با گریه تعریف کردم :
- دیشب سر کوچه پیاده شد رفت اونجا ، دیگه نیومده ،نمی گه یه زنگ بزنه ، نمی گه اصلا من رسیدم خونه یانه . من زنشم ... من زنشم مجتبی ، حق منه ...
مجتبی- حق با شماست من زنگ زدم جواب نمیده خاموشه .

@romangram_com