#آخرین_شعله_شمع_پارت_97

-چقدر تو بی فکری! به بازوهای استخونیت نازیدی که خرامان خرامان دنبالش راه افتادی!!؟؟هان..لال شدی؟؟
و صدای ممتد بوق توی گوشم پیچید...به صفحه خاموش گوشیم نگاه کردم...قطع کرده بود!!..ضربان قلبم بالا رفته بود ..فکر می کردم با دو سه تا داد ، آروم تر میشم اما بدتر شده بودم ...اینبار با مشت محکم روی فرمون کوبیدم و دستمو روی بوق گذاشتم......
**********
ساعدم را روی میز گذاشته بودم و با انگشتهام روی صفحه چوبی رینگ گرفته بودم....
-پس چرا نمیاد؟
عمو هرمز با لبخندی کنج صورتش ، چهره خسته م را کنکاش کرد و وقتی روی چشمهام متوقف شد ، گفت:( دخترم اشتها نداره!)
بعد از اون تماس بی پایان ، هنوز با هم روبرو نشده بودیم.از وقتی به خونه برگشته بودم خودش را به بهانه خستگی تو اتاق ، حبس کرده بود.
-حتما می خواد رژیم لاغری بگیره!
تمسخر مواج میون کلماتش ناراحتم کرد...نگاهم را به صورت مهربونش دوختم....خوندن نگاه عمو به راحتی آب خوردن بود!!
با کلافگی گفتم:( یعنی چی اشتها نداره!)
-یعنی با وجود برج زهرماری مثل تو میلی برای نهار خوردن نداره!
به زحمت لبخندی زدم. از روی خندون عمو شرمنده شدم....سخت بود پدر باشی و با لبخند به روی مسبب ناراحتی دخترت ، نگاه کنی!
-عمو خیلی ترسیدم...سرش داد زدم..دست خودم نبود...چند ساعت دلشوره کلافه م کرده بود...
-برای من توضیح نده..من تورو بهتر از ترلان می شناسم....
-قرار نبود با حامد روبرو بشه...الانم تقریبا مطمئنم حامد تعقیبش کرده...برامون دردسر میشه...
-نهارتو بخور...
آقا محجوب هم با لبخند گفت:( بخور پسر جان....)
نگاهم به سمت در بسته اتاقش چرخید و دوباره برگشت.
-با مامان روبرو نشد؟
-نه...به محض اینکه مادرتون رفتند ، رسید ...
-خب خدارو شکر...
بی میل قاشقم را از قورمه سبزی پر کردم و روی برنج ریختم و برای تسکین خودم زیر لب گفتم:
-شاید قورمه سبزی دوست نداره!
اما با این حرف هم نتونستم لقمه ای به دهنم بگذارم. نگاهم به سمت سوپ عمو هرمز چرخید...مثل هر بار دلم گرفت...همون ته مونده اشتهایم را هم از دست دادم. آقا محجوب بی درنگ گفت:( هومن جون یکم قورمه سبزی برای هرمز خان میکس کردم قبل از اینکه بیاد سر میز ، یه قاشقی خورده...) نگاهم را خونده بود...پس منم خیلی خط خطی نبودم!!
-دستتون درد نکنه...
در حالیکه نیم خیز می شدم با دست چپم صندلی را عقب کشیدم و بلند شدم.
-می رم باهاش حرف بزنم...
حتی معطل دیدن نگاه خندون عمو هم نشدم. تقه ای به در زدم و سرم را به در نزدیک کردم...جوابی
نداد...یکبار دیگه....بازهم جوابی نداد....می دونستم صحیح نیست در اتاق یک دختر خانوم را بی اجازه باز
کرد اما این روزها ،..این روزها...بی دلیل نگرانش بودم...
لای در را باز کردم و با احتیاط از گوشه در به داخل نگاهی انداختم... روی تخت دراز کشیده بود و هر دو
آرنجش پیشونی و وچشمهاشو پوشونده بود...مردونه خوابیده بود!!!
آروم صدا زدم:( ترلان خوابی؟) جوابی نداد ، مطمئن شدم خوابه...تمام دیشب را به همراهی توکا گذرونده بود و صبح زود هم راهی مدرسه شده بود....خواستم در را ببندم که بی اختیار نگاهم روی گردنش نشست. قدمی بهوداخل برداشتم. با همون مانتو شلواری که از خونه بیرون زده بود ، خوابیده بود...موهای لختش اطراف صورت و گردنش را اشغال کرده بودند......رد پهنی از کبودی محو و روشنی روی گردنش بود...حامد!!
حامد!! آخ که چقدر دلم یک نبرد تن به تن با توی نامرد می خواست ...

romangram.com | @romangram_com