#آخرین_شعله_شمع_پارت_92

-حرف دهنتو بفهم
یکبار دیگه امتحان کردم و با تمام قدرت به عقب هلش دادم. دستش را رها کرد و عقب رفت و با لبخند خاصی به من خیره شد. حجم سنگینی که میون قفسه سینه م گیر کرده بود را تخلیه کردم و با عجله پیچش شال را از دور گردنم باز کردم تا دوباره به عنوان حلقه دار استفاده نشه.
به سمت در ورودی رفتم و هراسون از این سکوت معنی دار با عجله گفتم:( دست از سرمون بردار ..به
حرمت همون نون و نمکی که با هم سر سفره جوونمردی مثل پدرت خوردیم...مگه نمی خواستی زن بگیری،
مگه نگفتی طبقه بالا رو خالی کنیم ، خب...؟ همه چی جوره...دیگه چیکار به کار ما داری؟)
دستهاش را توی جیب شلوارش کرد و با حفظ همون لبخند آزار دهنده ای که توی چین به چین گوشه چشمش بود ، گفت:( با ده دوازده میلیون فروش کلیه نمیشه اینقدر محکم حرف زد...چه غلطی کردی؟ کنارش شرافتت هم فروختی آره؟)
خونم به جوش رسید..
- بی غیرت!...من کلیه مو پنجاه تومن فروختم...راضی شدی؟..خیالت راحت شد...
-منم خر ، باور کردم....کدوم خری بابت کلیه تو پنجاه تومن داده! توی ریقوی دراز یلاق ، سر جمع با تمام
فاکتورهای جنسیتی ت هم ، سیصد هزار تومنم نمی ارزی! ...همین شاهین هرکول با اون همه ادعای دختر شناسیش ، وقتی تو رو دید گفت به زور صد تومن بابت تو بدن!
پاهام به لرزه افتاده بود..از اینهمه وقاحت ..از اینهمه کثافتِ مواج میون لب و دهن اون نامرد!..بدنم تحمل وزنم را نداشت....بی رمق نشستم...باورم نمی شد این حرفها رو از زبون حامد شنیده باشم...باورم نمی شد بتونه این الفاظ را به زبون بیاره...بتونه برای رفقای ناجورش، منو به نمایش بذاره...کیان حق داشت.. حامد خیلی پست تر از اون چیزی بود که قد و بالای رعنا و چهره فریبنده ش ، نشون می داد....
-ولو نشو بابا ...اونجوری هم به من نگاه نکن... فقط خواستم قیمت دستت باشه بفهمی همچین تحفه ای هم نیستی..حالا مثل آدم برو بند و بساطتو از هر خراب شده ای که هستی جمع کن و با توکا برگرد همینجا...
نه...حامد اینجوری نبود....اینجوری شد....
با صدایی که می خواست فریاد باشه اما فقط ناله بود ، گفتم:( هیچوقت رنگ توکا رو نمی بینی!) و با تکیه بر دیوار سیمانی حیاط تنه صد منی ام را بلند کردم.
-به همین خیال باش....گوشِت را باز کن ترلان...چه بخوای چه نخوای، من نمی ذارم توکا با تو زندگی کنی با نونی که نمی دونم از کدوم خراب شده ای داری در میاری زندگی کنه...توکا سهم منه..بفهم اینو!..بفهم...
چشمام به سرعت نور پر شد از اشک ، از خون! دلم جمع شد و روحم سوخت!
-به چه حقی به من تهمت میزنی...به کدوم حق منو قضاوت می کنی...چی دیدی که اینقدر مطمئن منو به لجن می کشونی...؟
اون پوزخند آزار دهنده هنوز سوهان روح خاکستر شده ام بود.
-تف به هر چی مرد نامردِ! ..لعنت به تو و امثال تو...
با انگشتهایی که می لرزید در را باز کردم و خودم را به بیرون پرت کردم...حالم را نمی فهمیدم...روزگارم
مثَل معروف خنجر از پشت خوردن را شباهت داشت! ناروا شنیده بودم از دوست از همخون...از میشی ِ آشنای مشترکمون! از همون نگاه...همون نگاهی که شبیه نگاه مادرم بود....درد داشت ؛استخون سوز!
به عقب برگشتم...هنوز با همون نگاه بی پروایش براندازم می کرد. دوباره به جلو برگشتم...باید فراموش می کردم..باید به روبرو نگاه می کردم نه به گذشته...
کمی به جلو ، دو قدم به عقب ، سه قدم سریع...یک ایست و سرک به عقب! هر جور بود خودم را به سر
خیابون اصلی رسوندم...مطمئن شدم حامد پشت سرم نیست...دست تکون دادم ؛ برای اولین سواری سفید رنگ!
پراید بود یا سمند؟
-دربست
-بفرمایید...
سوار شدم....بی روح...خسته و جامونده از نبرد تن به تن و ناجوونمردونه مردان روزگارم!...
سرم را به شیشه بخار گرفته تکیه دادم:
دويدنِ بی پايانِ يکی نقطه بر قوسِ دايره.
تا کی؟
باز بايد بيدار شوم، بشنوم، ببينم، باور کنم.
باز بايد برای ادامه ی بی دليلِ دانايی
تمرينِ استعاره کنم.

romangram.com | @romangram_com