#آخرین_شعله_شمع_پارت_81
سرش را بالا گرفت...
-سرت سنگینه که نمی تونی بالا نگهش داری یا سرامیک کف آشپزخونه دلت را برده؟
پوزخندی زد و تمام....به نگاهم زل زد.
-مادرم یه خانوم معمولیه دختر! نه جادوگر شهر اوز! و نه نامادری سفید برفی و نه هر مزخرفی که به اسم کارتون از کمترین سن کودکی تو رویای دختر بچه ها تزریق و با باورهاشون عجین میشه!
دوباره نگاهش به پایین سر خورد.
-نمی تونه مشکلی برات درست کنه
حرفم را اصلاح کردم.
-نمی تونه مشکلی برامون درست کنه
سرش را بالا گرفت تا حرفی بزنه که توکا لبخند زنون هویدا شد.
-ایشون خواب ناز اصحاب کهفی تشریف دارند ظاهرا.....بنده هم هرچی زیر و زبَر اتاقشون رو گشتم یه دونه نخود سیاه هم پیدا نکردم والا...
قیافه روشن و ملوسش به قدری با شیطنتهای کلامی اش همخونی داشت و بانمکش می کرد که بی اراده لبم به لبخندی باز شد.
-بو می کشیدی پیدا می کردی
برای چند ثانیه بی صدا به من خیره شد و به محض اینکه طعنه کلامم را گرفت با اعتراض و گردن کلفتی سینه سپر کرد و گردن کشید .
-به من میگی سگ اصحاب کهف؟؟!!
باهوش بود و دقیق!
نگاه خندونم اول از همه چهره بی حوصله و حتی خسته ترلان را نشونه رفت و دوباره رو به توکا چرخید.
-با این همه استعداد خفته، حتما پزشکی قبول میشی ..خیالم راحت شد!
-مواظب این خانوم سگه باشآ آقای دکتر هومن عزیز! یهو دیدی بدجور پاچه گرفت ها...
با لبخند گفتم:( از همون هایی که گاهی پیش میاد؟...خیالی نیست ! نترسون این مرد عملو جوجه کوچولو!)
از جسارت و وقاحتم رنگ به رنگ شد. اما ترلان که اصلا در جریان مکالمه چند لحظه قبلمون مقابل کتابخونه اتاقم نبود ، خنثی و بی حوصله مارو نظاره می کرد.
-توکا میشه بس کنی
با حرص پوفی کرد و گفت:( بالاخره می فهمم که چته توامروز!) و با قدمهایی که محکم روی زمین می کوبید به سمت اتاق رفت .و در همانحال برگشت و یک چشم غره نثار من کرد.
-میرم بخوابم...آروم حرف بزنید که بیدار نشم
و در را محکم بهم کوبید طوریکه احتمال دادم عمو هرمز بیدار بشه.
-شما مردها اهل رمان خوندن نیستید ولی ما دخترا اولین تجربه های عاشقیمون رو از همزاد پنداری با همون رمانهایی شروع می کنیم که تو سن یازده دوازده سالگی خیلی اتفاقی و گاهی یواشکی به دستمون می رسه..و چقدر هم هیجان انگیزه....این یعنی که ما با خوندن اون همه داستان زندگی باید پخته پخته بار بیایم اما متاسفانه فقط جنبه های حسی و عاشقونه ش تو ذهنمون حک میشه نه درسهای زندگی! واسه همینه که منِ نوعی با خوندن بیشتر از دویست جلد رمان و کتاب غیر درسی هنوز نه تنها پخته نیستم که گاهی حس می کنم خیلی پَخمه ام...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:( ساده لوحانه ست ولی تو چند تا از همین داستانهای دروغین و حقیقی زندگی خوندم که یه مادر میتونه یه زن رو از خونه زندگی پسرش بیرون بندازه...اونم در غیبت پسر! به راحتی!
.بیرون کردن یه غریبه که نباید زیادم سخت باشه....)
-خودت جواب خودتو دادی ، ساده لوحانه ست بخوای اینطوری فکر کنی...
سری تکون داد و به ناخنهای مرتب دستش خیره شد.
-اگه این موضوع خیالت رو راحت تر می کنه باید بگم ؛ می تونم ترتیبی بدم که یکی دیگه از همکارام به جای من تو سمینار شیراز شرکت کنه....
به سرعت به نگاهم وصل شد. قبلا هم این ستاره های نورانی امید را توی چشمهاش دیده بودم.
-واقعا؟
-البته
دوباره چراغونی چشمهاش خاموش شد و با اندوه گفت:( تا کی میشه به این وضعیت ادامه داد؟)
romangram.com | @romangram_com