#آخرین_شعله_شمع_پارت_80
-دو سه روز اول شاکی بود اما می بینم که الان دیگه خیلی هم ناراضی نیست می ترسم پشتش باد بخوره و..
-نترس..درس خوندن تو رگ و ریشه این دختره...
-امیدوارم...
-اگه همه چیز عادی بود که بلافاصله پرونده رو می گیری و تو مدرسه همین محل ثبت نامش می کنی ... و می تونه از پس فردا بره مدرسه...که امیدوارم همین طور باشه و مشکلی پیش نیاد...
سری تکون داد و اضافه کردم:
-آدرس مدرسه جدیدو به راننده آژانس می دم...
-ممنونم
-ترلان؟
-بله؟
-هنوز در مورد مادرم نگرانی؟
-دروغه اگه بگم نیستم
-ترلان..منو ببین..
سرش را بالاتر گرفت و نگاهش مستقیم و بی حاشیه ، تا روی چشمهام بالا اومد.
-بعداز ظهر که اومدم می ریم خرید...هرچی لازم داری یادداشت کن از وسایل شخصی خودت و توکا گرفته تا وسایل خونه و حتی آشپزخونه حتی گل و گلدون! از پول خودته...نگران نباش...هنوز صدتومن تو حسابت داری مگه نه؟ شایدم تو بالشتت گذاشتی آره؟...می خوام خونه را به میل تو دیزاین کنم...هرچی لازم داری....تاکید می کنم هرچی لازم داری ، حتی گوش پاک کن! جزئی و کلی!
-چرا اونوقت؟
-مگه قرار نیست چهار نفری اینجا زندگی کنیم؟..پس خونه مجردیمون باید یه تغییراتی بکنه دیگه!
صدای توکا سر هر دوی مارو به سمت خودش برگردوند.
-کی قراره متاهل بشه مگه؟ ما چهار نفری هم که اینجا باشیم ؛ خونه ، خونه مجردیه هنوز !
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:( البته بیشتر شبیه خونه تیمی ها میشه! منکرات جمعمون نکنه حالا!)
ترلان بی حوصله تر از اون بود که به شوخی های توکا بهایی بده اما من بی دلیل سرِ کِیف بودم.
-شما نگران تجرد تاهل نباش جورش می کنیم!
-توکا یه کم به زبونت استراحت بده
-استراحت کنه تنبل میشه ترلان جون، می ترسم دیگه از کار در بره و من لال بشم خدای نکرده!
-توکا برو یه سر به ..به...
نفس عمیقی کشید و با چشمهای بسته ادامه داد:( برو به بابا سر بزن ببین بیدارند؟) و چشمهاشو باز کرد.
-قباحت داره والا ..بابا هرمزت را با نخود سیاه یکی میکنی تو!
با دلخوری تصنعی لب آویزون کرد و به سمت اتاق رفت.
-می دونم که خودتون مراعات می کنید ولی میشه چیزی در مورد خواسته مادرتون به توکا نگید...خیلی کنجکاوه بدونه چیا گفتیم...
تکیه م را از روی کابینت برداشتم و قدمی به سمتش رفتم و با صدای آرومی گفتم:( البته خیالت راحت باشه...)
با نگرانی و دلهره ای که تَنگ صدای ضعیفش نشسته بود گفت:( میشه بدونم چه جوری قراره مادرتونوقانع ...
میون حرفش پریدم و خونسرد گفتم:( راحته..خب با یکی از شماها ازدواج می کنم ...چطوره؟) بدون اینکه
هیچ برداشت خاصی از حرفم بکنه ، بی رمق جواب داد:(من سرسخت هستم اما آدم جنگ و دعوا و نقشه کشیدن نیستم...نمی دونم بتونم مقابل مادرتون قد علم بکنم یا نه....می ترسم بازم بازی بخورم...)
کم پیدا می شدند آدمهایی که بتونند احساس درونیشون را به ساده ترین زبون ابراز کنند و ترلان از همون آدمهای نایاب بود. صادق و ساده!
-ببین منو ...
romangram.com | @romangram_com