#آخرین_شعله_شمع_پارت_176

گوشی را توی جیبم سر دادم که دوباره ویبره ش توجهم را جلب کرد.
-کجایید شما؟
صدای خواب آلود ترلان و تصور اون چشمهای احتمالا پف کرده ش، باعث شد با لبخند جواب بدم.
-یه فیلم قشنگ رو پرده سینما بود گفتم بیام ببینم...خب معلومه دیگه تو نوبت آزمایش!..
-یعنی الان اینجا پارکینگِ آزمایشگاهه؟
-یعنی اولین بارته اومدی اینجا؟
مکثی کرد و با تردید گفت:( نه..فکر نکنم...ولی عوض شده انگار...باشه اومدم...)
-صبر کن هنوز خیلی مونده تا نوبتمون بشه...همونجا بخواب..نوبتت شد بهت زنگ می زنم...
-باشه...ممنون
بی تامل گفتم:( بخواب عزیزم)
و بلافاصله متوجه کلام ناخواسته ام شدم و با انگشتهایی که از فرط هیجانی بی مورد و صد البته بی موقع ، به واسطۀ همین جمله کوتاه به لرزش افتاده بود، تماس را قطع کردم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و برای رهایی از حس آزاردهندۀ تجربۀ این لرزش ، به سمت متصدی بوفه چرخیدم.
-یک نسکافه لطفا!
*********
هنوز چند دقیقه از تماسمون نگذشته بود که سنگینی نگاهی را حس کردم. جسورانه سرم را به سمتش چرخوندم؛ یک دختر بچه نهایت چهارده پونزده ساله بی هیچ اِبایی با لبخند به من خیره شده بود.
بی دلیل لبخند زدم و زیر لب گفتم:( چشمات درد نگیره عمو!؟)
بلند شد و در کمال حیرت متوجه قد و بالای بلندش شدم..برای پس گرفتن لبخندم دیر شده بود. به سمتم اومد و با لحن غیر قابل انتظاری و با صدایی بی نهایت طناز گفت:(عمومو خدا رحمت کنه ! هیچ شباهتی به شما نداشت! اگه داشت که ماهی یه بار براش قربونی می دادم)
از اینهمه صراحت کلام و اینهمه جسارت بی ریشه ، اخمهام گره خورد و لبم به تلخی باز شد.
-برو خانوم کوچولو..برو یک جا دیگه سفره نذریتو باز کن!
بی هوا لیوان یکبار مصرف نسکافه را از دستم قاپید و جرعه ای نوشید و گفت:( بلوغ زود رس شنیدی تا حالا؟...نسل ما همه جلو جلو دارند می تازند!!..من یکی از همونام...اگه هنوز ابرو برنداشتم و مو رنگ نکردم به خاطر ناظم عزرائیلمونه که چشماش تلسکوپ سرخوده!...)
کلافه شدم..نه فقط از مزاحمت بی موقع این دختر؛ که از کلمه نسل ،که به هر بهانه ای سنگینی اشتباهات و عادات و رسوم هر قشر منحرفی را به دوش می کشید!!!
-ببین کوچولوی زودرس! برو بشین سرجات تا بابات پدرتو در نیاورده! این نسکافه هم نوش جونت! برو عمو!
علاوه بر لحن و کلمات گفتارش، لبخندش هم زنونه و پر عشوه بود.
-بابام اگه بابا بود که الان من واسه آزمایش اچ آی وی اینجا نبودم!
نفسم را پر درد به بیرون فوت کردم و کمی خم شدم و زمزمه وار گفتم:( زودرس کوچولو !یاد بگیر زندگی شخصیتو واسه هر غریبه ای رو نکن!...)
بی تعلل پوزخند زد.
-نترس ، جواب آزمایشمو گرفتم...ندارم..منتظر دوستم نشستم..اون به خاطر ناپدری متعصبش، یه مدت اعتصاب غذا کرد حالا هم احتمالا کم خونی گرفته!! زندگیه دیگه..یکی بابا داره مثل ما، یکی نداره مثل آترینا!
نه حوصله شنیدن درد و دلهاشو داشتم نه تحمل شنیدن صدای کشدار و پر غمزه شو.
-زودرس خانوم! گوشامو از سر راه نیاوردما ...
و خواستم از کنارش فاصله بگیرم که با فرزی باقی نسکافه را روی قسمتی از پیراهن و شلوارم ریخت..چندان داغ نبود اما سوزشش را حس کردم و اولین حرکتم نگاه بی اندازه خشمگینم بود که توی چشمهای بی پرواش ، فرو کردم.
-دختره دیوونه!
با ظاهر سازی و نمایش ماهرانه ای ، دستهاشو روی لباس وبدنم کشید و گفت:( وای..ای وای ببخشید توروخدا...بذارید ببینم...)
و بعد با پشت دستش گونه م را نوازش داد.!! به قدری از اینهمه وقاحت در یک مکان عمومی شوکه شده بودم که بی هیچ عکس العملی نگاهش می کردم.
به فاصله چند میلی متری ام ایستاده بود و روی تنم خم شده بود..از تماس عامدانه دستهای زبردستش ، حالم بد شد و با خشم ، ضربه محکمی به دستش زدم و سعی کردم از کمندش رها بشم.

romangram.com | @romangram_com