#آخرین_شعله_شمع_پارت_102

-ببینم...
مدتی در سکوت به دفترچه نگاه کرد و بعد گفت:( چرا اتفاقا اینجا هم انجام می دیم ولی دستگاه های ما فرق داره...نوع آزمایش متفاوته ولی نتیجه تا نود و سه درصد با روشهای دیگه سازگاری داره...ولی ترجیح میدم که این آزمایش، تو آزمایشگاه مرکزی انجام بشه...نظر شخصیمه...)
-ممنون...
-خواهش می کنم
ایستادم و در حالیکه با اشاره دست به سمت پله ها و نهایتا آزمایشگاه و محل کارش هدایتش می کردم، گفتم : ( خسته نباشید!)
لبخندی زد و قدم تند کرد که بره اما انگار چیزی به خاطر آورد. برگشت.
-دکتر ببخشید این سوالو می پرسم....می تونید جواب ندید...
با کنجکاوی به نگاه مرددش خیره شدم.
-بفرمایید
-خب الان بیشتر از چهار ساله که تو این بیمارستان کار می کنم و کم و بیش شما رو میشناسم....جز متانت و برادری چیزی از شما ندیدم....
این تعریف و تمجید بی شک مقدمه امری ناخوشایند بود، شک نداشتم....اخمهام گره خورد و با دقت بیشتری به صورت کودکانه اما غرق آرایش خانم نوبخت نگاه کردم.
-البته می دونم این حرفهای خاله زنکی در شان من و شما نیست ولی کم تجربه و ساده ام. و می خوام نظر شما رو بدونم چون مدتیه که نیما نوایی خیلی دور و برم می پلکه و از طرفی هم حس می کنم بین شما مشکلی هست ، .نمی خوام بازیچه آدم ناجوری بشم....خواستم بدونم واقعا مشکلی هست؟؟ یعنی از نظر شما نیما نوایی مورد داره؟ یا شایدم دارم اشتباه برداشت می کنم؟
باورم نمی شد این خانمی که مقابلم ایستاده بود و همیشه به چشم بچه بهش نگاه می کردم ، بتونه اینقدر دقیق ، نکته سنج و فهمیده عمل کنه!! همین دو دقیقه پیش بود که به واسطه صدا کردن دکتر نوایی به اسم کوچک، قضاوتش کرده بودم!! خجل شدم و لحظه ای سر به زیر نگاهم را گرفتم.
-می دونید آقای دکتر،...
نگاهم بالا اومد...تجربه می گفت جمله ای که با "می دونید" شروع میشه ، به اندازه بار یک وانت نیسان آبی ، حرفِ سنگین توش خوابیده!!
-چی شده خانوم نوبخت؟
فرصت می خواست انگار!....نگاهش را به اطراف چرخوند...برای جمع و جور کردن جمله ای که می تونستم تلخی حقیقتش را نگفته بچشم ، فرصت می خواست....سکوت کردم....لب باز کرد:
-دکتر نوایی می گه شما ...شما......یعنی شما دختری به اسم سوده می شناسید؟
اگر احتمالش را نمی دادم ، بی گمان رنگ و روی پریده ام رسوام می کرد!!! مقتدرانه سینه صاف کردم.
-دو تا سوده تو همین بیمارستان کار می کنند...سوده اقبالی ..پذیرش بخش خودمون...سوده جنت پناه ، مسئول فنی داروخونه....یک سوده هم تو همسایگی مون زندگی می کرد که عمرش را بعد از هشتاد سال داد به شما...البته یک سوده هم تو فامیلمون داریم....منظور نیما خان دقیقا کدوم سوده بوده! تو خلوتهایی که ممکنه براتون رقم بخوره ازشون بپرسید...
نگاهم ، لحنم و کلماتم تلخ شده بود ....جمله آخرم به قدری سنگین و نیشدار بود که رنگ و روی لعاب خورده نوبخت ، سفید شد و لبهاش لرزشی محسوس گرفت.
سرم را نزدیکتر بردم و زمزمه وار گفتم:( از این مرد دوری کن....)
لبهاش به هم چفت شده بود....با ته مانده توانش سری تکون داد و به حالت دو از پله ها به پایین سرازیر شد.
نفسم را به بیرون فوت کردم و به پشت سرم نگاه کردم...خبری از نوایی نبود...گوشی را از میون انگشتهای گره خورده و فشرده ام بیرون کشیدم...
-سلام...
-به شازده!...فرمایش؟...یادی از ما کردی..
-امیر حوصله ندارما...کجایی؟
-محل کارم...
-دستت خالیه؟
-الان که یه مرحوم ِ مشکوک به قتل زیر دستمه......ولی دو ساعت بعد، کلا آفم!
-شب یه سر میام خونه ت...البته شاید با ترلان...اگه بیاد
-خبری شده؟ خانوم تهامی خوبه؟
-...برات توضیح میدم...
-باشه می بینمت...

romangram.com | @romangram_com