#آخرین_پناه_پارت_84

- یادت نیست صبحی هم میخواستم باهات حرف بزنم ..
- خب من خستم بریم داخل
وبه داخل رفت خودشو روی مبل ولو کرد نیره خانوم براشون قهوه آورد...
- عمو گفت که برات بادیگار استخدام کرده..
پناه چشماشو به رادین دوخت چطور میتونست انقدر خشکو بی تفاوت باشه در مقابلش اصلا مگه قرار نبود رادین با ویندا ازدواج کنه اینکه الان با این چشمای پر خواهش و عشق جلوش نشسته بود چه معنی میداد...
- خب...
- تو از من بدت میاد
قلبش شکست انقدر بد رفتار کرده بود که اینجور نشون میداد؟؟؟؟.. اصلا چی فرقی داشت...؟؟؟
- حتما دیگه....
یه چیزی تو دلش فریاد کشید که نباید بذاره رادین درموردش اینطور فکر کنه...
- نه نه...موضوع این نیست...
خودشم از حولی که کرده بود خنده اش گرفت لبخندی زدو گفت:
- میدونی من نمیخوام... چیزه..
میترسید چیزی بگه وخودشو خورد کنه ونتونه دیگه مثل سابق جلو رادین قد علم کنه اما مگه ناراحتیو ترس داره...با خودش تو جدال بود که احساس کرد حرم نفس های گرمی داره به خلصه ای شیرین میکشدش سرشو بالا اورد تو چشمای همرنگ چشماش خیره شد .. دستای قوییو مردونه ای دورش حلقه شد ..خودشو بیرون کشید رادین تعجب کرد وپناه با اخم کمرنگی گفت:
- پس ویندا چی؟؟؟ فکر کنم انگلیسم این قانونو داره که مردا باید به همسرشون وفادار باشن...
- اوه پناه اون یه پشنهاد بود که میتونم قبولش نکنم ...
لبخند زیبا روی لب های پناه نشست...
- باور کردنی نیست که به خاطر این موضوع من باید اخمتو تحمل میکردم...

romangram.com | @romangram_com