#آخرین_پناه_پارت_79
- پناه...
- بابا نمیشه مثل قبل...
- میدونی که من چقدر دوست دارم همه اینا به خاطر خودته...پناه عزیزم...
پناه به ناچار قبول کرد دلش نمیامد با پدری که عاشقانه دوستش داشت مخالفت کنه..
- ساعت ده کلاس دارم میرم حاضر شم...
از پله ها بالا رفت یه مانتو ابی تیره با شلوار جین مشکیو مقنعه مشکی سرش کرد موهای طلایی شم کمی بیرون گذاشت چشمای ابیش حالا بیشتر خود نمایی میکرد...بادیدن عکس چشماش تو آینه یاد رادین افتاد...احساس کرد دلش براش تنگ شده کاشکی جرئت داشتو از پدرش میپرسید چی شده... از پله ها پایین اومد..رحیمی جلو در منتظرش بود... داشتن به سمت ماشینا میرفتن که در خونه باز شد وماشین رادین اومد تو..خواست بی تفاوت از کنار این موجود نازنینو دوستداشتی بگذره اما با شنیدن اسمش ایستاد..
- پناه
اسمش با اون لهجه اینگلیسی عالی بود اونم که از زبون رادین باشه...برگشت سمتش
- سلام
- سلام
ونگاه متعجبی به رحیمی که با چند قدم فاصله دور تر از پناه ایستادو بود انداخت پناه خودشو کمی کنار کشید رحیمی جلو اومد..
- اقای رحیمی.. پسر عموم رادین...
رحیمی دستشو به سمت رادین گرفت..رادین با سردی دستشو فشورد..
- چیزی شده؟؟
- میخواستم باهات حرف بزنم...
- متاسفم تا نیم ساعت دیگه کلاسم شروع میشه..
- اشکالی نداره وقت زیاده..
نیشخندی زدو رفت...به رفتنش نگاه کرد بغض گلو شو گرفت کاشکی اونم دوستش داشت...برگشت رحیمی به سمت یه بی ام دبلیو مشکی رنگ رفت..پناه با بی حوصلگی صندلی عقب نشست اگه رحیمی نبود الان زار میزد.... خواست از ماشین پیاده شه که رحیمی گفت:
romangram.com | @romangram_com