#آخرین_پناه_پارت_49
رادین به بهانه استراحت تنها شان گذاشت..پناه موقعیتو برا آشتی مناسب دید براش قهر بودن با پدرش سخت بود..
- بله...
- تماسای من اذیتت میکرد...
پناه متعجب به اردوان نگریستو گفت:
- نه !!!!نه !!
- اگه من معذرت خواهی کنم همه چیز مرتب میشه؟؟
- نیازی نیست ...با یه تذکر هم..
- پناه من تا حالا چند بار ازت خواستم که اینجوری حرف نزنی هان؟؟؟
مقابلش ایستاد ودستش را زیره چونه پناه گذاشت وسرش را بالا اورد ودر چشمان به اشک نشسته پناه خیره شد...
- حق با شماس من من متاسفم ببخشید..
خودش را در اغوش پدرش انداخت ودیگه طاقت نیاوردو هق هقش بلند شد...بیشتر ناراحتیش به خاطر رفتار خودش بود اون کاری کرده بود که بابای مغرورش حالا داشت ازش معذرت خواهی میکرد واو تحمل نداشت...اردوان موهای طلایی دخترش که از زیر شال بیرون ریخته بود را نوازش کرد واورا به خود فشورد..
- اروم باش دخترم دیگه بسه بسه بابا گریه نکن الان منم گریم میگیره ها!!!
از اغوش اردوان بیرون اومد..وسعی کرد لبخند بزنه به سمت پله ها دوید خودش را به اتاقش رسوند ولباساشو تعویض کرد ودوباره پیش اردوان برگشت..اردوان کنار آیه نشسته بود وداشتن با هم حرف میزدند..پناه وسطشون نشستو خودش را براشون لوس کرد..
- بابایی امشب بریم رستوران باشه....
- چرا نریم؟؟
پناه لبخند زیبایی تحویل پدرش داد ...چند دقیقه بعد رادین پیششون اومد واز دیدن پناه کنار پدرش او نیز خندان شد سمت دیگر عمویش نشست نیره خانوم براشون شربتو شیرینی اورد واردوان تصمیم رفتن به رستورانو به رادین گفت واورا هم دعوت کرد..
romangram.com | @romangram_com