#آخرین_پناه_پارت_42
همه با هم ریختن تو اتاق پناه چون بیشتر وسایل پناه در اون اتاق بود...شروع به جمع کردن کتاب هاش کردند..
نسیم با خنده گفت: - اینا که همش رومانه درسی نداری هان
- رشته ما مگه نیاز به درس داره اینا براش فقط خوبه ...
صدای زنگ در اومد پناه به سمت در رفت وبا ده تا پیتزا برگشت ووسط گذاشتو گفت:
- کار بسه دارم میمیرم از گشنگی ....
وخودش جلو تر از همه پیتزایی رو برداشت همه بچه ها هم شروع به برداشتن کردند نگاهی به رادین انداخت که روی تخت نشسته بود وپیتزا بر نداشته بود اون که با قوانین گروه اشنا نبود پیتزایی با نوشابه برداشت وکنارش روی تخت نشت :
- بفرمایید - ممنون - ناراحتین؟؟؟ - بله! با چشمانی از حدقه در امده گفت: - چرا؟؟؟؟
- من نمیخواستم اونطور بشه واقعا..
- بس کن رادین تموم شد من بی ادب بازی در اوردم وباید ازت معذرت خواهی کنم متاسفم اما از پدرم توقع نداشتم وقتی سطح توقعت بره بالا باعث میشه اینجوری همه چی خراب شه من خودم گند زدم پاشم وامیسم ..بخور...
سیروان گفت:
- چی شد خانوم محترم اومدیم حمالی کنیم که افتخار بدین فردا به جمع فقرا پا به نهید وبه کوهپایه ها صفا بدهید
در اینجا بود که رادین فهمید این نوع حرف زدن برای جمع اینجا کاملا عادی بوده هر چند خودش ناراحت شده بود از حرف زدنه پناه اما وقتی پدرش اونطور باهاش حرف زد وپناه اونطور ناراحت شد خواست فراموش کنه اما حالا میفهمید که این یه چیز کاملا عادیه ...پناه با شیطنت گفت:
- یه سد دیگه ...فردا خانومه امینی میخواد از صبح بیاد اینجارو بشوره بسابه
همه با هم گفتند: - واییییییییییییییییییی
سامیار گفت: - حتما باید اینجا رو شوریمو بسابیم تا با مون بیای نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- راه دیگه ای نیست!!!!!!
- یس!!!!!...
پناه که تازه به یاد حرفش افتاده بود واینکه از نظر رادین چقدر بد بوده گفت:
romangram.com | @romangram_com