#آخرین_پناه_پارت_41

- حتما اقای تمنا اوامر الساعه انجام میشه...
وبدونه اینکه منتظر چیزی بشه از خونه بیرون زد..با ژست خاصی به ماشینه زرد رنگش تکیه داد ومنتظر رادین ماند مبایلش برای بار چندم شروع به لرزیدن کرد بیرونش کشیدو جوایب داد:
- سامیار
- سلام میگنا خوبی؟؟ - نه!! - میخوای ما برگردیم؟
- نه نه الان میام یه دیقه واسید اومدم...
- چمش
با چمش گفتنش دوباره یاده حرف پدرش افتاده ...مبایلشودوباره درونه جیب سویی شرت سامیار فرو برد:
- معذرت میخوام تقصیره من بود...
نگاهی به چشمان نگران رادین انداخت سرش را چند بار به علامت منفی تکان دادو گفت:
- بشینید بریم بچه ها منتظرن...
سرعتش کمی زیاد بود از دسته خودش عصبی بود از اینکه همینجوری حرف میزنه از اینکه پدرشو ازرده بود ورادینو مجبور به معذرت خواهی کرده بود...خیلی سعی میکرد مشتاشو کنترل کنه اما با لجاجت بازهم به سینه فرمون میخوردن ..بالاخره رسیدند سریع پیاده شد به جمع بچه ها که گوشه ای ایستاده بودند رفت رادینم دنبالش... سامیار بعد از سلام نگاهش را به صورت سرخ پناه دوخت همیشه وقتی ناراحتو عصبی میشد صورتش سرخ میشد اما با وجود رادین چیزی نپرسید وهمه به طبقه پنجم رفتند پناه به سمت تلفن رفت وشماره پیتزایی رو گرفت:
- 10 تا مخصوص با مخلفات مثل همیشه سامیار با تعجب گفت:
- ما که 7 نفریم
- بقیه اش ماله خودمه
موقعیتو خوب یافتو گفت:
- چیزی شده وقتی ناراحتی اینجوری میشی ها؟؟؟؟؟به خاطراینکه ما اومدیم؟؟؟؟
- نه نه اصلا بعدا شب بهت زنگ میزنم میگم شایدم فردا..
- باشه...

romangram.com | @romangram_com