#آخرین_پناه_پارت_32
لحجه داشت نه برای استان های ایران بلکه برای یکی از کشور ها اونم انگلیس!!
- بله خودم هستم شما؟؟؟
- منو متعجب میکنی؟
- چرا ؟؟؟
- چون شما رادین تمنا پسر عموتونو نشناختین..
چشمان پناه از تعجب گرد شد ..قدمی جلو رفت عینک افتابی رادین را ازروی چشمانش برداشتو قدمی عقب رفت..اره همون چشمان ابی در حصار ابرو ومژگان طلایی وهمون موهای طلایی تازه الان متوجه شد چرا همیشه همه فکر میکردند آن دو خواهرو برادرن!! همه با بهت اول به رادین سپس به پناه نگاه کردن انها هم از ان همه شباهت گیج شده بودند ..پناه منگ قدمی به جلو برداشت وعینک را به جای اولش برگردوند:
- رادین خودتی!!
- بله واقعا نشناختی؟؟؟
پناه دست رادین را که به سویش دراز شده بود را فشورد ومتاسف گفت:
- نه بعد از شش سال ...
لبخندی لب های صورتی رادین را زینت بخشید.. به اطرافش نگاهی انداخت تعدادی دخترو پسر دورشان جمع شده بود رو به پناه گفت:
- منو که شناختن نمیخوای معرفی کنی؟؟
پناه لبخندی زدو شروع به معرفی بچه ها کرد ..نسیم گفت:
- مطمئنید ایرانیید؟؟
پناه گفت: - گفته بودم که مادر بزرگمون روسیه ایه ماهم به اون رفتیم
- اوهومم
پناه نگاهی به ساعتش انداختو گفت:
- اوه 1 ساعته ایستادیم خب خدافظ دیگه.. اقای رادین وسیله دارین؟؟
romangram.com | @romangram_com