#آخرین_پناه_پارت_144

- پناهکم ...پناه.. خانومی
چشمان پناه اهسته باز شد پناه برای لحظه ای فکر کرد که همه چیز یه کابوس بود یه کابوش وحشتناک که رادین ناجی شدو نجاتش داد..لبخند کمرنگی زد اما با دیدن چشمای غمگین رادین به اشتباهش پی برد... روزای خوب تموم شده بود.. غم به جای لبخند نشست..
- بلند شو یه دوش بگیر لباساوت عوض کن بریم صبونه...
- من نمیخورم...
- یعنی چی مگه میشه...؟؟؟؟
عصبی بلند شد صدای محزون پناه دلشو لرزوند
- رادین...
به طرفش برگشت و با تحکمی نسبی گفت:
- میارم بالا..
سپس به طبقه پایین رفت یاسی بادیدنش به سمتش اومد تعظیمی کردو گفت:
- الان میز صبحانه رو اماده میکنم..
رادین نگاه تلخی بهش انداختو گفت:
- توی سینی بذار میبرم بالا بغض توی صدای یاسی پیچید:
- چشم.. ورفت..رادین با عصبانیت شقیقه هاشو ماساژ داد چند دیقه بعد صدای یاسی تو گوشش پیچید:
- حالتون خوبه؟؟؟
سینیو ازش گرفتو به سمت پله ها رفت.... درو باز کرد پناه پشت به اون از شیشه به بیرون نگاه میکرد یه تاب و شلوار مشکی پوشیده بود موهاشو بدونه اینکه شونه بزنه ازاد روی دوشش رها کرده بودو قطرات ابی که میچکید نشون میداد که حموم رفته.. سینی رو روی تخت گذاشت ودرو بست ..با صدای در پناه به خودش اومد برگشت چشمان ابشو هاله ای قرمز رنگ پوشش داده بود...اهسته روی تخت نشست..رادین چهار زانو نشست وسعی مثله قبل رفتار کنه اما مگه میشه.؟؟؟؟.کمی شکلات صبحونه روی نون تست کشیدو مقابل پناه گرفت.. پناه با تعلل دستشو دراز کردو لقمه رو گرفت..
چند روز گذشته بودو پناه هنوز بیشتر از چند کلمه حرف نزده بود حتی از اتاقم بیرون نیومده بود... رادین عصبیو نگران روی کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بود وپاشو عصبی تکون میدادو کانال هارو بالا پایین میکرد ... جوری که اصلا هواسش به برنامه ها نبود... بیشتر از همه رفتار یاسی ازارش میداد اون از موقعیت پناه سواستفاده کرده بودو سعی میکرد خودشو به رادین نزدیک کنه....نگرانی پناه ...کم حرفی از دختر پر انرژی مثل اون خیلی بعد بود... باید از پزشکی کمک میخواست.. اشک سردی تو چشماش نقش بست ..این موضوع از رادین بعید بود رادین مرد محکمی بود حالا یعنی شکست؟؟؟؟؟ .. چی میشه گریه کنه خوب شاید بهتر شد ...سبک تر شد... ناخداگاه زمزمه کرد:
- من مغرورو ببین که طعنه

romangram.com | @romangram_com