#آخرین_پناه_پارت_135

چرخو فلک شروع کرد حرکت کردن پناهم سفت با زو رادینو گرفت ...تا توقف حرفی نزدن..
تمام هفته به خوبی سپری شد...
دوشنبه بعد ناهار:
- وای رادین چرا گرفتی خوابیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟بلند شو اماده شو 3 پرواز داریم..
- پناه....
- جان...
- بیا اینجا....
- وای رادین....
به سمتش رفت رادین دستشو گرفتو کشید پناهم با تامل روی تخت دراز کشیدو سرشو روی سینه رادین گذاشت...
- رادین..
- هیشششششش بذار من بگم...
پناه نگران گفت:
- چیو بابا پرواز داریم....
- به ماعتماد کنو فقط گوش کن
پناه که از لحن جدی رادین متعجب شده بود گفت:
- بفرمایید..
رادین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به گذشته ها بره..
- وقتی بابا مجبورم کرد بیام انگلیس درس بخونم از دستش ناراحت شدم اون داشت منو از هم دوستا واشنا ها دور میکرد .....منو میفرستاد یه جایی که من یه غریبه بودم بین مردمش... طاهرو شوهرو بچه شم همراهم راهی کرد تا تنها نباشم..من تو اوج جوونی تنها شده بودم تنها کسی که میشناختمش طاهره بود که مثله یه مادر مراقبم بودو باهام حرف میزد به خاطره همینه که نمیخوام یاسوی بندازم بیرون وازت ممنونم که این وازم نخواستی ..اصلا من تا پارسالم نمیدیدمش چون درس میخوندم سرم شلوغ بود..پناه من از موقعیتم سوءاستفاده نکردم ..حالا بگذریم ...هنوز از رفتنم نگذشته بود که گفتن مامان فوت شده و من برگشتم ایران..روز اخری که میخواستم برگردم بابا صدام زدوکلید یه صندق تو بانک...بهم دادوگفت بعد مرگش برم سراغش اولش تعجب کردم مگه بابا میدونست که کی میخواد بمیره ولی بعدش یادم رفت....به سال نکشیده بود که دوباره مجبور شدم بیام ایران ایندفعه برای خاکسپاری بابام البته تا من رسیدم خاکش کرده بودند ...دوروز گذشته بود که یاد صندقه افتادم راهی بانک شده تو صندق چند تا سند بود با چند تا پرونده و یه نامه ..همشونو برداشتمو برگشتم خونه..اول نامه رو خودندم بابام اصرار کرده بود که برم انگلیسو دیگه هیچ وقت به این کشور برنگردم نمیدونستم چرا اما با دیدن پرونده ...

romangram.com | @romangram_com