#آغوش_سرد_پارت_97
- «خودتان را توی این اتاق بی روح حبس نکنید بیایید پیش بقیه.»
- «من تنهایی را بیشتر دوست دارم. دنیا من با شما فرق دارد. کسی من را درک نمی کند.»
- «این طور فکر نکنید به نظر من رفتارتان درست نیست مخصوصاً با نیما.»
با پوزخند گفتم: «هنوز یک ماه از مرگ او نگذشته توقع دارید به جمع بپیوندم و او را فراموش کنم یعنی فکر کردید می توانم!»
- «اشتباه می کنید من نگفتم رضا را فراموش کنید، من گفتم با بقیه باشید مگر می شود رضا را فراموش کرد. رضا برای همه ما عزیز بود و هست. شما باید برای همیشه رضا را در قلب خود حفظ کنید. درست است که او دیگر زنده نیست ولی خاطرات او که هست، یادگارش که هست فکر می کنید اگر زنده بود و می دید که پسر دلبندش این گونه در آغوش خاله و مادر بزرگش بی تابی می کند آرام می گرفت؟گوش کنید، صدای گریه اش را می شنوید؟ او شما را می خواهد اگر چه این یک ماه شما او را به آغوش خود راه ندادید ولی تا کی می خواهید او را مجازات کنید به کدام جرم نکرده؟ بچه چهار ماهه را عذاب می دهید. او یادگار رضا است چطور گریه های او را تحمل می کنید؟ حالا که پدرش نیست وظیفه شما سنگین تر شده شما باید هم پدر باشید هم مادر، اگر تنها بودید مختار بودید که هرگونه مایلید رفتار کنید ولی حالا شما در برابر برادرم رضا مسئولید. او پسرش را به شما سپرده از امانت او نگهداری کنید نگذارید او یکباره از محبت هر دو بی بهره شود. او شرایط شما را نمی فهمد، نمی فهمد باید با شما همدردی کند. تنها چیزی که می فهمد آغوش گرم مادریست که یک ماه از آن محروم شده. سعی کنید او را درک کنید او گناهی نکرده که از محبت شما دور بماند.»
تمام مدت آرام اشک می ریختم.حق با علی بود. ولی من نمی توانستم به این زودی با ضایعه مرگ رضا کنار بیایم. به صورتم نگاه کرد می خواست تاثیر حرف هایش را در صورتم بخواند بعد آهسته بلند شد و رفت و با نیما برگشت. نیما هنوز بی تابی می کرد او را به آغوشم داد و رفت.
نیما در آغوشم بود و دست و پا می زد، گریه می کرد. قلبم تیر می کشید با بغض و گریه او را می بوسیدم و گریه می کردم.صورتش را می بوییدم و اشک می ریختم با او درد دل می کردم از پدرش می گفتم که چگونه ما را ترک کرد و رفت نمی دانم حرف هایم را می فهمید یا نه ولی ساکت به من گوش می داد دیگر گریه نمی کرد بلکه انگشتش را در دهان می مکید. او را به آغوشم فشردم و از ته دل گریه کردم.
نیما همه امیدم بود. عشقم بود. با او آرام می گرفتم حالا که سه ماه از مرگ رضا گذشته بود کم کم باورم می شد بدون رضا مرده ای متحرکم تمام این سه ماه در منزل پدر بودم و اگر به چیزی نیاز پیدا می کردم مادر و شیوا به منزلم می رفتم. دلم هوای کلبه عشقم را کرده بود به اصرا خواستم به منزلم برگردم حتی اگر شده برای ساعتی.
وقتی در را باز کردم بوی تلخی به مشمامم خورد. هوای دم کرده و گرم و خفقان آور، مثل هوایی که در پسش باران داشت. بغضم را فرو دادم و وارد شدم. مادر هم پشت سرم آمد همه جا خاک گرفته بود از آخرین روز تعطیل سال نو تا به حال این خانه حضور کسی را به خود ندیده بود، دیگر جایگاه دو عاشق دلداده نبود. جای جای خانه من را یاد رضا می انداخت. خودم را به اتاق خواب رساندم اتاقی که روزی رضا کنار من آنجا می خوابید تختی که متعلق به ما بود عکس من و رضا در شب عروسی روی میز کنار تخت بود با پاهایی لرزان کنار تخت زانو زدم. بوی رضا را از آن می فهمیدم دستم را روی تخت جایی که رضا می خوابید گذاشتم سرم را کنار تخت گذاشتم و گریه کردم.
romangram.com | @romangram_com