#اگه_بدونی_پارت_72


اشوان به مسخره گفت:

_ واي ذوق مرگ شدم.

با اخم گفتم:

_ خيلي بي ذوقي.

_ بچه نيستم.

_ نخيرم بي ذوقي.

_ سوگند با من بحث نکن.

با سماجت ادامه دادم:

_ بي ذوقي بي ذوق.

اشوان خونسرد گفت:

_ا. اينجورياس؟

چشمک زدو ادامه داد:

_ تلافي ميکنم عزيزم.

عزيزم مثل چکش خورد تو سرم.

از ماشين پياده شديم. داشتم با ذوق به اطرافم نگاه ميکردم که يه دفعه احساس کردم بدنم گرم شد.

اشوان دستاشو دورم حلقه کرده بودو داشت با شيطنت نگام ميکرد. منم مثل اين منگولا خيره شده بودم بهش

که يه دفعه گرميه لباشو رو لبم احساس کردم. تمام تنم گرم شد. يه حس عجيب. ديگه هيچي از سرما

نميفهميدم. با جدا شدن لبش از لبم تازه موقعيتمونو ديدم. کنار جاده جلوي رستوران. پيش اون همه ادم

از خجالت دلم ميخواست زمين دهن باز کنه من برم توش. صداي خنده اشوان متعجبم کرد.

_ تلافيه لذت بخشي بود کلي بهم انرژي داد.

با اينکه سعي ميکردم خودمو بينه هيکله اشوان قايم کنم تا کسي نبينتم اروم به سينش مشت زدمو با حرص گفتم: _ خيلي بدي اشوان. ابرومون رفت.

اشوان بامزه گفت:

_ چرا؟ خيليم چسبيد سعي کن بازم اذيتم کني تا تلافي کنم.

من که عاشقه تلافي کردنم.


romangram.com | @romangram_com