#اگه_بدونی_پارت_1
باورم نميشه. چرا اينجوري شد؟ چرا يدفعه همه چي بهم ريخت؟ چرا انقدر زود همه چي خراب شد؟
باور کردن اين که الان پدرم مکوم به اعدامه برام خيلي سخته.. اونم به جرم قتل. پدر من ازارش به يه مورچه هم نميرسيد چه برسه به يه ادم.. هنوزم نميدونم رابطه ي پدر من که يه راننده تاکسي ساده بود با شاهين جهانبخش، يه ادمه تيلياردر چي ميتونست باشه؟
توي تمام اين مدت منو مادرم به هر دري زديم که سر و ته اين قضيه رو بفهميم، نتيجه اي نگرفتيم.
ديگه واقعا نميدونستم بايد چي کار کنم.؟
من مادرم تنها و بيکس توي اين شهر بزرگ. انقدر بيکس بوديم که حتي يه فاميلم براي اينجور وقتا نداشتيم. با اين که کوه درد بودم ولي براي دلگرمي مامانمم که شده بود خودمو کنترل ميکردم. بغضي که تمام روز توي گلوم جمع ميشه. شبا توي تختخوابم ميشکنه و راه تنفسمو باز ميکنه. ديگه هيچ راهي نمونده که نرفته باشيم جز يه راه. اونم گرفتن رضايته. اما اينم نميشه ما که پولي نداريم. حتي خونمونم اجارست.
اگرم بتونيم جور کنيم بازم يه مشکل وجود داره. اين خانواده انقدر پول دارن که يه ميليارد براشون پول خورده. واي خدا دارم ديوونه ميشم.
چقدر خستم. از اين همه پستي بلندي هاي زندگي که داره خوردم ميکنه. از اين همه مشکلات که روي دوشم تلمبار شده. تنها نور اميدم حرفه اقاي سعيدي (وکيل پدرم) بود. سعي کردم باز حرفشو به ياد بيارم.
“پسر دوم اقاي جهانبخش فردا ميرسن ايران. اگه بتونين از ايشون رضايت بگيريد پدرتون ازاد ميشه” تا اونجا که از وکيل پدرم شنيدم جهانبخش دو تا پسر داره. پسر بزرگش به اسمه اشکانه که ظاهرا رابطه ي خوبي با پدرش نداشته. حتي حاظر نشد براي مراسم ختمه پدرش به ايران بياد. ولي برعکس اون برادر کوچکترش يعني اشوان فوق الهاده پدرشو دوست داشته. و وقتي خبر مرگ پدرشو ميفهمه حسابي عصباني ميشه و اين يعني. خوشا به حال ما. بدبخت بوديم بدبخت ترم شديم. حالا کلي بايد از اين اقا خواهش کنيم. اما بازم ارزششو داشت. موضوع سر زندگي عزيز ترين کسمه. يعني پدرم.
با اين که امکانش خيلي کمه اما بازم اميدوارم. بازم دلم به خدا گرمه..
_ سوگند. سوگند. کجايي؟
اين صداي خسته ي مامانم بود که مثل هميشه داشت بلند بلند صدام ميزد جواب دادم:
_ بله مامان جان تو اتاقم.
بعد از چند لحظه در اتاق باز شد. چهره ي مامانم خسته تر از هميشه رو به روم قرار گرفت: _ سوگند مادر يادت نره فردا حتما برو به ديدن پسر اقاي جهانبخش.
سرشو انداخت پايين و ارام زمزمه کرد:
_ اين اخرين اميدمونه.
لبخنده بي جوني براي دلگرميش زدم و مثل خودش اروم گفتم:
_ باشه ماماني ميرم. نگران نباش. تو رو خدا انقدر غصه نخور ايشالا رضايت ميده.
_ باشه سعي ميکنم. تو هم بگير بخواب صبح بايد زود بيدار شي. شب بخير.
_ شب بخير عزيزم.
از اتاق خارج شد. و منو با يه دنيا فکر خيال رها کرد. دلم خيلي گرفته بود. احتياج داشتم با يکي حرف بزنم. ياد لاله افتادم. بهترين و صميمي ترين دوستم. گوشيمو برداشتم و به گوشيش زنگ زدم.
بعد از چند بوق متوالي برداشت.
_ به سلام دوستم خوفي؟
_ سلام لاله. خوبم ممنون. تو چطوري؟
_ وقتي با تو حرف ميزنم عالي. حالا چه خبر؟ مامانت چطوره؟ از بابات خبر داري؟
_ مامان که داغون. بابامم که خيلي شکسته شده لاله.
romangram.com | @romangram_com