#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_168


ـ مامان بود. نگرانمون بود که چرا نمیایم! راویس؟!

نگاش کردم. انگار از نگاه های خیره و ثابتم زیاد خوشش نمی اومد و معذب بود چون خودش رو سرگرم بازی با سوییچ ماشینش کرد و آهسته گفت:

ـ دلم می خواد امشب پیشم باشی. دوست ندارم تنهام بذاری! می خوام به مریم نشون بدم که دیگه تو زندگیم جایی نداره. باشه؟

وا رفتم! به خاطر این که لج مریم رو دربیاره ازم می خواد پیشش باشم؟! اخمام تو هم رفت و با صدای ضعیفی گفتم:

ـ فکر می کنی می تونی فراموشش کنی؟!

نگام کرد. با تعجب به اشک حلقه زده ی تو چشام نگاه کرد. اَه لعنتیا. الانم وقت گریه کردن بود؟ با هر زوری بود نذاشتم اشکام بیاد پایین! سرم رو انداختم زیر و منتظر جوابش شدم. صداش رو شنیدم:

ـ من یه خصلتی دارم! وقتی دختری رو دوست داشته باشم تا زمانی بهش فکر می کنم که مال کسی نشده باشه و هنوز مجرد باشه. به محض این که ازدواج کنه و با لباس عروس ببینمش، خود به خود برای همیشه از یادم میره! من پسر چشم ناپاکی نیستم و نمی تونم به زنی که شوهر داره، نظر داشته باشم. امشبم مریم رو با تموم خاطراتش به دست فراموشی می سپرم!

پوفی کشید و پاش رو روی پدال گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد. تا حدودی خیالم رو راحت کرده بود. می ترسیدم آروین با دیدن مریم، دوباره هوایی بشه و بازم بهش فکر کنه. برام مهم بود! دوسش داشتم و نمی تونستم به خودم و احساسم دروغ بگم! صدای مازیار فلاحی تو ماشین پخش شد.





دلم بشکنه حرفی نیست

حقیقت رو ازت می خوام

بهم راحت بگو، میری

romangram.com | @romangram_com