#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_151
ـ میرم براتون میارم!
ـ نه عزیزم. پنجشنبه صبح، منو ببر خونه ی بهروز، شبم با اونا میام عروسی!
ـ هر جور راحتین!
خیلی از دست آروین عصبی بودم. دوس نداشتم تنها و بدون من بره عروسی! می ترسیدم با دیدن مریم تو لباس عروس، بازم هوایی بشه و اخلاقش با من از اینی که هست گندتر و غیر قابل تحمل تر بشه! سر میز شام، من ساکت و ناراحت بودم و فقط داشتم با غذای تو بشقابم بازی می کردم.
عمه خانوم با دیدن من گفت:
ـ راویس! خوبی؟ چرا غذات رو نمی خوری؟
ـ میل ندارم عمه جون!
آروین بهم زل زد. خوب می دونست چرا این قدر پکر و ناراحتم! اما هیچی نگفت.
عمه گفت:
ـ نکنه مریض شدی؟ خیلی لاغر و رنگ پریده شدی دختر! وقتی آمریکا بودم و گیسو عکست رو برام ایمیل کرد از رو عکسات حدس زدم که باید دختری باشی که غذا خوب می خوری و معلوم بود که اندامت پُره! اما با دیدنت اولش خیلی جا خوردم! خیلی لاغرتر از چیزی بودی که حدس می زدم و تو عکست دیده بودم!
پوزخندی زدم! عمه که از ماجرا خبری نداشت. نمی دونست تو این چند ماه چقدر عذاب کشیدم و همینم که زنده موندم جای شکر داشت! عمه هم ایمیل زدن بلده پس! حالا خوبه هفتاد رو رد کرده ها. بابا ای ول به عمه خانوم!
صدای زنگ تلفن اومد. عمه خانوم و آروین مشغول غذا خوردن بودن. منم که دیدم میلی به غذا خوردن ندارم به خاطر همین زودتر از آروین به سمت تلفن رفتم.
ـ الو؟ بله؟
romangram.com | @romangram_com