#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_138
هنوز سه ساعتم نشده بود که آروین، عمه خانوم رو برده بود خونه ی عمو بهرام، اما شدید دلم برای عمه خانوم تنگ شده بود! خونه خیلی ساکت بود و منم از این سکوت شدید بدم می اومد. صدای تی وی رو بلند کردم و سعی کردم افکارم رو منظم کنم و شام درست کنم. خودم رو سرگرم درست کردن شام کردم. نمی دونم چقدر تو آشپزخونه بودم که صدای به هم کوبیدن در ورودی اومد. پس آروین اومد! از آشپزخونه اومدم بیرون. اوه، این چرا این شکلی شده بود؟! دستش یه چیزی شبیه پاکت بود. موهاش آشفته و به هم ریخته بود. چشاش قرمز شده بود و کلافه به نظر می رسید.
آروم گفتم:
ـ خوبی؟
پوزخندی زد و گفت:
ـ از این بهتر نمی شم! می بینی که.
کیف سامسونت و پاکت رو روی مبل انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. این چش شده بود؟! به سمت پاکت رفتم. یه چیزی شبیه پاکت عروسی بود. پاکت رو باز کردم و کاغذی گلاسه به رنگ صورتی که روش عکس عروس و دومادی گرافیکی، طراحی شده بود، دیدم. چشمم به اسمای عروس و دوماد خورد.
« مریم سروی و آریا سروی »
یه کمی فکر کردم. مریم... مریم... آریا.. آها. پس همونه. پس حق داشت آروین اون وضعی بیاد خونه! پس شب جمعه، عروسی مریم بود! عشق آروین! اون طوری که تو پاکت نوشته بود پنجشنبه شب، یه شام خونواده ی دوماد می دادن و جمعه شبم یه شام خونواده ی عروس. عروسیم تو باغ گرفته بودن. دلم برای آروین سوخت! نمی تونستم حالش رو درک کنم. نمی تونستم درک کنم که وقتی عشقت بره با یکی دیگه ازدواج کنه، چه حالی به آدم دست می ده! نمی دونم خودخواهی بود یا نه، اما از این که مریم داشت عروسی می کرد و دیگه مال آروین نبود خیلی خوشحال شدم.
تو افکارم غرق بودم که صدای آهنگ عروس « امین حبیبی » از اتاق آروین به گوشم رسید. قلبم لرزید.
از این ور و اونور شنیدم داری عروس میشی گلم
romangram.com | @romangram_com