#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_157
- منم همینطور . صبح که زن دایی زنگ زد و بهم گفت باورم نشد . تا اینجا با تمام سرعتم اومدم . معلوم هست کجایی ؟ چه غلطی کردی ؟
- حالا میگم بهت . سیاوش کجاست ؟
- زنگ زدم بهش . تهران نیست رفته با دوستان شمال . گفت فردا راه میوفته میاد .
- رفتم پایین صبحانه خوردم و بعد با فرنوش رفتیم تو اتاقم و همه چیز و واسش تعریف کردم . با ناباوری بهم نگاه میکرد .
- یعنی تو الان با ماکان ازدواج کردی؟
سرم و انداختم پایین و با ناراحتی گفتم :
- آره . مجبور بودم . میفهمی؟اون نمیذاشت به این راحتی از دستش در برم .
- پسره ع*و*ض*ی . چقدر خود خواه . حالا میخوای چیکار کنی .
- نمیدونم . تو این فکر بودم که طلاق بگیرم ولی حرفشم آمپرش و برد بالا .
- ساده ای الین به خدا . اون موقع که زنش نبودی ول کن نبود . حالا یه درصد فکر کن ولت کنه به این راحتی .
- آره این تا منو با دست خودش تو قبر نذاره دست از سرم بر نمیداره .
فرنوش زد تو سرم و گفت :
- بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی ؟
- بیخیال بابا . راستی فرنوش یه کاری بگم میکنی واسم ؟ خیلی بهش فکر کردم به نظرم این بهترین کار .
- چی داری میگی واسه خودت ؟
- راجع به حامین . نمیتونم باهاش حرف بزنم . الان آمادگیش رو ندارم . دیشب تا دیر وقت بیدار بودم . همه چیز و واسش تو یه نامه نوشتم . تو میبری بهش بدی ؟
- وا به من چه؟ من برم چی بگم بهش ؟
- احتیاجی نیست تو حرف بزنی . فقط برو این نامه رو بده . اون الان نگران منه . دلم نمیخواد فکر کنه یه وقت فرار کردم یا بهش دروغ گفتم . اون به اندازه کافی ضربه خورده دیگه نمیخوام منم ....
romangram.com | @romangram_com