#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_97

برگزار میشد.هردوشون فوق العاده شده بودن،نگاهم به داداش باران افتاد، یاد قضیه دندون مصنوعی افتادم،ناخوداگاه لبخند کوچولویی
زدم،نگاهش افتاد سمت من،سری به عنوان سلام تکون داد،مثل خودش جوابشو دادم.رو مبلی نشستم و مشغول حرف زدن با دخترعمه
هام شدم،درسته از هیچکدومشون خوشم نمی اومد،اما خب واسه رفع بیکاری بدنبودن.
_میتونم اینجا بشینم؟
سرمو به سمت صدا برگردوندم که با داداش باران همون بهزاد روبه رو شدم با تعجب نگاش کردمو گفتم:_بفرمایین.
بعد به مبل بغلیم اشاره کردم،نشست کنارم،سنگینی نگاه دخترعمه هامو حس میکردم،اما سرمو به سمتشون برنگردوندم.
_از کار جدید و صاحب کار جدیدی که بهت پیشنهاد شده راضی هستی؟
با تعجب بهش زل زدمو گفتم:
_کار جدید چیه؟صاحب کار جدید کیه؟!
بهزاد با تعجب گفت:
_نگو که هنوز بهت نگفته!
_کی باید چی میگفت؟من ازچیزی خبر ندارم،چی شده مگه؟!
شونه ای بالا انداختو گفت:
_پس بیخیال،بذار خودش بهت بگه.
_عه بگو دیگه،قضیه کار جدید چیه؟
نگاهشو رو چشام تنظیم کردو گفت:
_عجب گیری دادیا.
اخمی کردمو گفتم:
_نمیخواستی بگی خب از اول نمیگفتی.
چشاشو تو حدقه چرخوند و گفت:
_باشه بابا میگم،ازاد ادین رو میشناسی؟همونی که دندون مصنوعی تو قهوش انداختی.
دنبال حرفش شروع کرد به خندیدن،دوباره ازاد دوباره حرف از اون شد.
*یعنی من نباید از دستش اسایش داشته باشم؟با حالت زار گفتم:

romangram.com | @romangram_com