#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_93

_یعنی چی که باید بری؟پس پروژه چی؟من برم خونه؟
تند تند گفت:
_خونه چیه بابا،بمون همینجا پروژه رو تکمیل کن،هرجارم مشکل داشتی از ازاد بپرس،بهش سپردم کمکت کنه،باشه؟
ای خدا تا من میخوام از این بشر فاصله بگیرم بدتر مثل اهنربا بهم میچسبه.نگاهی به قیافه ناراضیم کرد و گفت:
_باشه دیگه؟قبول کن دیگه حوا.ناچار سری به عنوان تائید براش تکون دادم که لبخند کوچولویی زدو رفت بیرون.با بسته شدن در سرمو گذاشتم رو میزو چشامو
بستم،خیلی خسته بودم.با تکون دستی خمار و خواب الود گفتم:
_مامان بذار بخوابم اه.
صدای خنده ارومی اومد، صدای مردونه ای گفت:
_من که مامانت نیستم،اینجا هم جای خواب نیست،پاشو ببینم.
مغزم شروع به فعالیت کردو سیخ سرجام نشستم...
*
گیج به دور و برم نگاه کردم که متوجه ازاد شدم،با تعجب بهش نگاه کردم،با اخم گفت:
_چیه مزاحم خوابت شدم سرکار خانوم؟دوساعته که خوابیدیا.
خمیازه ای کشیدم که لبخند محوی زد،زیر لب گفتم:
_اونقدر خسته بودم که ناخواسته خوابم برد،شرمنده.
با صدای مهربونی گفت:
_اگه بازم خسته ای و خوابت میاد بخواب،من پروژه رو تکمیل میکنم،تو بخواب.
با تعجب بهش زل زدم،الان یعنی داره مسخرم میکنه؟ولی تو چهرش هیچ اثاری از تمسخر نبود،فقط با یه لبخند مهربون بهم زل زده
بودم.لب گزیدمو گفتم:
_نه مرسی،بهتره پروژه رو هرچه سریعتر تکمیل کنم.
سری به عنوان تائید تکون داد و گفت:
_پس وسایلا رو جمع کن بریم اتاق من،من کارامو انجام میدم هرجاهم به مشکل برخوردی میتونی ازم سوال بپرسی.
سری برای تفهیم حرفاش براش تکون دادمو بعد ازجمع کردن وسایل به طرف اتاقش حرکت کردیم.دلم برای اون کتابخونه رویاییش تنگ

romangram.com | @romangram_com