#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_91
باهم درگیر شدن،تو کسری از ثانیه دورمون پر شد از ادم،با ترس داشتم به درگیریشون نگاه میکردم.به زور از هم جداشون کردن،نگاهم
رفت سمتش،گوشه لبش پاره شده بود،دکمه اولو دوم لباسشم کنده شده بود.با دیدن خون کنار لبش قلبم تو سینه فشرده شد،رفت کنار جدول
خیابون نشست،ناخوداگاه با قدمای سست رفتم روبه روش زانو زدم.نفس نفس میزد.دستمالی از جیب مانتوم در اوردم و گذاشتم گوشه
لبش،چهرش از درد فشرده شد مشخص بود که خیلی دردش گرفته.زمزمه مانند گفت:
_تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را.....
گونه هام ملتهب شد،با خجالت سرمو انداختم پایین،قلبم میل داشت قفسه سینمو بشکافه و بیاد بیرون.
*
زمزمه مانند گفتم:
_ببخشید که بخاطر من زخمی شدین.
با صدای ارامش بخشی گفت:
_ذره ای مهم نیس،تو حالت خوبه؟کاریت که نداشت؟یه امروز دیر اومدما.
سرمو بلند کردمو به چهره نگرانش خیره شدم،یعنی این نگرانی تو چشاش بخاطر منه؟لبمو به دندون گرفتمو گفتم:
_من خوبم.
چشماش دو دو میزد،داشتم تو چشمای دریاییش غرق میشدم،یه حس متفاوت داشتم.... یه حســـــ..........
***
با تکون دستی به خودم اومدم،نگاهمو به چشمای نگران کیارش دوختم
_حوا؟حواست کجاس تو دختر؟نگرانت شدم چرا جوابمو نمیدی؟
گیج بهش زل زدم،کیارش فشاری به بازوم وارد کرد که جیغی کشیدم،وحشییییی! با اخم گفتم:
_هوی وحشی دستمو کندی._حقته چرا صدات زدم جوابمو ندادی؟
به رو به رو خیره شدم زمزمه مانند گفتم:
_هیچیم نیست،راه بیفت.
با خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com