#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_85
_چخبر؟خیلی وقته باهم حرف نزدیم.
_سلامتی والا،درگیر شرکتو درسو دانشگاه،شما چخبر؟
_منم سلامتی عزیزم،راستی تولدت نزدیکه ها.
با لبخند گفتم:
_اره نزدیکه._میخوام ترتیب یه مهمونی بزرگو بدم همه کسایی که میشناسیم رو باید دعوت کنیم.
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
_برام فرقی نداره.
با من من گفت:
_ازاد تولد2۸سالگیته دیگه درسته؟
ابرویی بالا انداختمو گفتم:
_خب اره چطور مگه؟
لبشو گاز گرفتو زیر لب زمزمه کرد:
_مها!.!!!
اخم غلیظی کردم تا من میام این دختره رو فراموش کنم دوباره یکی یادم میندازتش.با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
_حرفشم نزن مادرمن،اون برای خودش اونور خوشه،اسمشم دیگه نیار جلوی من.
با نگرانی گفت:
_اروم باش عزیزم فقط خواستم بگم 2سال بیشتر وقت نداری.
دستمو مشت کردم،فقط 2سال،کاش بشه زمان متوقف شه و هیچوقت نیاد.
_راستی ازاد؟
منتظر بهش زل زدم.با من من گفت:
_یکم دور دوست دختراتو خط بکش.
با پوزخند گفتم:
_چیه؟باعث ابروریزی جناب ادین میشم؟
romangram.com | @romangram_com