#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_82
لبخند مصنوعی زدمو گفتم:
_نه بابا فوق العادس،من عاشق این غذام،دارم میخورم خب،تو بخور.
بزور دوغ و نوشابه و کوفتو زهرمار تونستم نصف غذا رو بخورم،دیگه حالم داشت بهم میخورد.نگاهی به ازاد کردم ک ته غذاشو در
اورده بود،واقعا چطوری تونست بخوره؟با دو انگشتم بشقاب اون غذای کذایی رو یکم از خودم دور کردمو گفتم:
_خب نمیخوای بگی شرطتو؟
با دستمالی دور لباشو پاک کردو گفت:
_چرا.
گارسونی رو صدا زد،میز غذا به سرعت جمع شد،دوتا دستاشو رو میز گذاشتو گفت:
_بخشیدن یا نبخشیدن من چقدر برات ارزش داره؟
مثل خودش دوتا دستامو گذاشتم رو میزو گفتم:
_اون قدری ارزش داره که وقتمو گذاشتمو الان و تو این ساعت رو به روت نشستم و منتظرم.یه ابروش انداخت بالا و با لبخند گفت:
_پس شرطی که من برای بخشیدنتم میذارم باید بزرگ باشه.اخم ظریفی کردم:
_خب شرطتو بگو بدونم.
خیره خیره نگاهم کرد،نگاهش یجوری بود،زبونمو کشیدم رو لبام،نگاش اومد پایینتر رو لبام،زوم کرد رو لبام.سرفه ای مصلحتی کردم
که نگاهشو دوخت به چشام،اخمی کردم،پسره هیز،مثل خودم لباشو با زبونش تر کردو گفت:
_به خواستگارت جواب منفی بده!
با تعجب گفتم:
_کدوم خواستگار؟
چشمکی زدو گفت:
_همونی که رو همین میز رو به روی هم نشسته بودین،حلقه بهت داد،کلی ذوق کردی،بهش جواب منفی بده تا بهم ثابت شه که قلب
مهربونی داری و نمیتونی ببینی یکی نبخشتت.تازه فهمیدم منظورش با کیه،با اخم گفتم:
_شاید دوسش داشته باشم،اینجوری که از دستش میدم.
مثل خودم اخم کرد،انگار انتظار چنین جوابی رو نداشت:
romangram.com | @romangram_com