#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_75

اخمی کرد و گفت:
_خیلی بیشعوری حالا منو اذیت میکنی؟
لبخند حرص دراری زدمو گفتم:
_اذیت کردنت ملسه.حالا حالاها اذیتت میکنم.
*
زد تو بازومو گفت:
_پاشو بریم پیش عسل اینا.
ازجامون بلند شدیمو رفتیم سمت اکیپ عسل اینا.ازاد هم بود،با خنده باهمشون احوالپرسی کردیم،اما رفتار ازاد خیلی برام عجیب بود.یه
جوری جوابمو داد که با خودم گفتم نکنه ارث باباشو خوردم؟حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت. بعد از قضیه اون شب سعی میکردم بیشتر
بهش احترام بذارم.نگاهموبه نیم رخ جذابش دوختم،سرش تو گوشیش بود،نگاهی به پناه انداختم که داشت کیکشو میخورد.کمی خودمو
سمت ازاد کشیدمو گفتم:
_خوبین اقای ادین؟
بدون اینکه حتی به خودش زحمت بده و سرشو بلند کنه زیر لب با لحن سردی گفت:
_مرسی.
با تعجب نگاهش کردم،ناراحت شدم،دوست داشتم مثل قبل بهم توجه کنه،بازم مثل قبل سنگینی نگاهشو حس کنم.با لبو لوچه اویزون تکیه
زدم به صندلی و دست به سینه نشستم.چرا اینجوری رفتار میکنه؟اون که باهام خوب بود.سرمو اوردم بالا که نگاهم تو نگاه پیروز و
پرازخنده پناه گره خورد،چشم غره ای بهش رفتم.هانی با لحن هیجانزده ای گفت:_ازاد تولدت نزدیکه ها.
ازاد سرشو بلند کردو با لبخند گفت:
_اره میدونم.
عسل دوتا دستاشو بهم کوبیدو گفت:
_ای جان داداشیم،عشقم تولد میگیری دیگه؟
ازاد نگاه پر محبتی به عسل انداختو گفت:
_اره عسلیم.

romangram.com | @romangram_com