#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_5
میگیریم و خلاص لبخندی رو لبام شکل گرفت.*
~~~~~از نگاه حوا~~~~~
با نوازش موهام چشمام رو باز کردم،چشمام تو چشمای مادرم گره خورد،لبخندی بهم زد و گفت:
_سلام عزیزم صبحت بخیر،نمیخوای بیدار شی؟دانشگاهت دیرشدا!
لبخند زوری زدم و با کرختی از جام بلند شدم خمیازه ای کشیدم و لنگون لنگون خودم رو به دستشویی رسوندم،بعد شستن دستو صورتم
رفتم حاضرشم،برعکس همه دخترا که همیشه واسه اولین روز دانشگاه شور و شوق خاصی دارن هیچ حسی نداشتم! مانتو شلوار رسمی
خاکستریم رو پوشیدم با مقنعه مشکی،این ست لباس بخم میومد. رفتم جلو اینه ومقنعم رو تنظیم کردم.صورتم خیلی بی روح بود،برق لبی
به لبام زدم و با یکمی رژ گونه تا صورتم از این حالت در بیاد!
حالا بهتر شد،کوله پشتی مشکیم رو برداشتم به همراه کارت عابر بانک و گوشیم،بعد اینکه عطر ملایم شیرینم رو روی خودم خالی کردم
از اتاقم خارج شدم.مامان و بابا پشت میز صبحانه نشسته بودن،صبح بخیر زیرلبی به هردوشون گفتم،پدرم مثل همیشه با همون لحن
خشکش که عادت همیشگیش بود جوابم رو داد،البته خیلی سعی میکرد مهربون تراز اینی که هست باشه!منتهی حیطه کاریش برخلاف
همه اینا بود!
تو سکوتی که بعراز اون اتفاق لعنتی همیشه بینمون برقرار بود صبحانه رو خوردیم! بعد اینکه خوردم به ارومی بلند شدم و تشکر زیر
لبی از مامانم کردم و به طرف در حرکت کردم تا از اون فضای خفه قان اور فرار کنم نرسیده به در صدای بابا به گوشم رسید:
_حوا؟!
اروم چرخیدم به طرفش با لحن ارومی گفتم:
_بله؟!
_مواظب خودت هستی که بابا؟
چشمام رو به چشمای مهربونش دوختم دقیقا برخلاف لحن سرد و خشکش بود!تو چشاش مهربونی موج میزد!
لبخندی زدم و گفتم:
_اره بابا مواظبم.
لبخند کوچیکی بهم زد و گفت:
_بمون میرسونمت.
romangram.com | @romangram_com