#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_40

_میتونم اطلاعاتشو برگردونم اما زمان میبره.
بابا سری تکون دادو گفت:
_چقدر؟
ازاد تو چشمای من خیره شد و گفت:
_تا شب حاضره.
رو کردم به بابا و گفتم:
_پس من برم؟
بابا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_تنها رفتنت خطرناکه بمون بگم یکی برسونتت.
ازاد پرید بین صحبت بابا و گفت:
_مسیر یکیه من خانوم ازاد رو میرسونم.
همین که خواستم لب به اعتراض بازکنم بابا گفت:
_زحمت نشه ازاد جان؟
ازاد لبخندی زدو نگاهی عجیب بهم انداختو گفت:
_زحمتی نیست.
بعد چیزی زیر لب زمزمه کرد که نفهمیدم،اخمی کردم،بابا یه نظری ازم میپرسیدی بد نمیشد!
ازاد با صدای بلند تری گفت:
_من از همین سمت میرم شرکت برای برگردوندن اطلاعات این گوشی میخواین خانوم ازاد هم همراهم بیاد تا گوشی رو بدم بهشون؟
بابا لبخندی زد و گفت:
_فکر خوبیه پسرم،من شب میام دنبال حوا.
بعد زد سرشونه ازادو چیزی زیر گوشش زمزمه کرد که طبق معمول نفهمیدم،ازاد نیم نگاهی بهم انداخت و چشمی گفت.
بابا با لحن گرمی گفت:
_ازاد جان به پدر سلام ویژه ی منو برسون.

romangram.com | @romangram_com