#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_39
_اینجا چیکار میکنی حوا؟
چشمامو از روی بابا برداشتم و به ازاد و کیارش رسیدم داشتن با تعجب منو نگاه میکردن. لعنتی دیر رسیدم.
*
شرمنده نگاهی به چشمای کیارش انداختم که داشت دلخور نگام میکرد،دوسه قدم رفتم جلو تر و وارد اتاق شدم. لبامو با زبونم تر کردمو
گفتم:
_بابایی این اقا
بعد به کیارش اشاره کردمو ادامه دادم:
_همکلاسیمه،برای یه پروژه باهم همگروه شدیم،بعد ایشون با من تماس گرفته بودن،بخاطر همین شما اشتباهی شماره ایشون رو
برداشتین.
بابا یکم اخماش باز شدو گفت:
_پس شماره اونی که تهدیدت کرد کدومه؟
زیر چشمی نگاهی به ازادو کیارش انداختم که با تعجب و موشکافی نگاهمون میکردن.لب گزیدم،دست بردم سمت گوشیم و رفتم تو لیست
تماسم،با تعجب به گوشی تو دستم خیره شدم،همه ی شماره های اخیر پاک شده بودن؟غیرازشماره ی کیارش که بعداز اون قضیه بهم
زنگ زده بود.
با بهت به گوشی خیره شده بودم،بابا که تا اون موقع منتظرنگاهم میکرد باکلافگی گفت:
_خب چی شد؟
با صدای پرازبهتی گفتم:
_بابا همه ی شماره ها پاک شدن.
بابا قدمی بهم نزدیک شدو گوشی رو از دستم گرفت و بعدازبررسیش گفت:
_اره همه پاک شدن.یکدفعه ازاد از جاش بلند شدو اومد سمتمون و گفت:_ممکنه من یه نگاهی بهش بندازم؟
بابا با لحن ارادتمندانه ای گفت:
_حتما.
بعد گوشی رو داد دستش؟یه ربعی میشد که باهاش درگیر بود،سراخر کلافه سرشو بلند کردو گفت:
romangram.com | @romangram_com