#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_28

_بیشتر حواستون رو جمع کنین و به قدماتون توجه کنین تا تو بغل من که ارزوی خیلیاس پرت نشین خانوم ازاد!
خانوم ازاد رو با تاکید گفتم،لبخند پرحرصی زدو گفت:
_حتما اقای؟
فامیلیم رو میخواست بدونه،با لبخند حرص دراری گفتم:
_نیازی به اشنایی بیشتر نمیبینم.
بعد جلوتر ازش به راهم ادامه دادم،لبخند پیروزمندانه ای اومد رو لبام!عجیب دلم میخواست بازم کنفش کنم،دوست داشتم بیشتر
بشناسمش،اسمش،خانوادش و.. ینفر انگار از درونم گفت:" به تو چه اخه ازاد؟بشناسیش که چی بشه؟اون یه دختر احمقه که حتی اداب
معاشرتم بلد نیست."
گیج شده بودم،دوتا حس متفاوت داشتم یه حسم میگفت که اون یه دختر احمق و بی خاصیته امثال دوست دخترامه! مثل بقیه اما یه حس
دیگه میگفت که نه،میگفت که خاصه! نفسم رو با شتاب دادم بیرون،اصلا به من چه؟ناگهام یادش افتادم...
نکنه بیفته؟اگه اتفاقی براش بیفته چی؟بی حوصله زیر لب زمزمه کردم به جهنم.
~~~~~از نگاه حوا~~~~~
از حرص به نفس نفس زدن افتادم،حالا یادم اومد این کی بود،همونی که روز اول دانشگاه با ماشینش خورد بهم! بدجور به شخصیتم
توهین کرد،نفسم رو با شتاب دادم بیرون. باران رو دیدم که داشت با نگرانی به من نگاه میکرد.با حرص نزدیکش شدم و گفتم:
_لعنتی چقد طولانیه اخه!
باران اخمی کردو گفت:
_کجا بودی جنابعالی؟
حق به جانب گفتم:
_کجا باید باشم؟توراه بودم دیگه.
با همون اخم بازوم رو گرفتو گفت:
_خب حالا بیا بریم پیش بقیه یچیزی بخوریم.
از خستگی نای حرف زدن نداشتم،دیدم همه جایی جمع شدن،بعضیا نشسته بودن بعضیام سرپا داشتن یچیزی میخوردن،با باران رفتیم
کنار همون دخترا که باهاشون اومده بودیم نشستیم.باخستگی دستی رو زانوهام کشیدم،هوا سرد بود نگام رو بین جمعیت چرخوندم که به

romangram.com | @romangram_com